به نام خداوند نیکو دهش
درختی که سکه های طلا می داد.
سال های پیش در جنگل های شمال ایران دو پیرمرد هیزم شکن زندگی می کردند . یکی از آن ها قلبی مهربان داشت و شاخه های زنده ی درختان را هرگز نمی شکست ودیگری قلبی نامهربان داشت وبرای پول حاضربود شاخه های سبزدرختان را قطع کند.
روزی از روزهای پاییزی پیرمرد مهربان ، صدای ناله ی دل خراشی می شنود و به دنبال صدا راه می افتد.ناگهان چشمش به درخت کاجی می افتد که نیمه بریده بود و شیره هایش مانند خون به زمین می ریخت . پیرمرد به سرعت پیراهنش را در آن سرما در آورد وتنه ی سبز درخت را بست واز زبان درخت فهمید که دوست هیزم شکن نامهربانش این بلا را سر درخت آورده است .
جند روزبعد پیرمرد مهربان سری به درخت زد . درخت با به هم زدن شاخه های بلندش سکه های طلای زیادی جلوی پای پیرمرد مهربان ریخت .از آن روز به بعد پیرمرد وضعش خوب شدوچون جنگل را دوست داشت به عنوان جنگلبان آن جاماند.آن یکی پیرمرد سنگ دل وقتی داستان آن درخت را شنید، خواست تا هر جوری شده از درخت سکه های طلا بگیرد .برای همین ، روزها زیردرخت می نشست وبه درخت التماس می کرد . درخت کاج که ازدیدن آن مرد طمعکار خسته شده بود ، تصمیم گرفت اورا ادب کند .بنابراین با زدن شاخه هایش به هم ناگهان سکه هایی تقلبی برسرش ریخت .مرد طمعکار با سکه ها به بازار رفت تاچیزی برای خودش بخرد. مغازه دار سکه هارا امتحان کرد وفهمید که آنها تقلبی هستند واز پیرمرد طمعکار شکایت کرد . روزگار پیرمرد سیاه شد و به سیاه چال افتد.
پایان
پردیس آزادمنش 11ساله
سلام چطوری؟
از وبلاگت بازدید کردم،باید بگم وبلاگ قشنگی داری قالبش هم قشنگه،یه چیز که خیلی خوشم اومد این بود که وبلاگت نظم و ترتیب داره که خیلی مهمه منظورم اینکه آدم داخلش احساس سردرگمی نمیکنه
اگه دوست داشتی به منم سر بزن حدس میزنم از مطالبم خوشت میاد،،اگه دوست داشتی ثبت نام هم کن میتونی مطالب رو قرار بدی تا بقیه بچه ها راجبش نظر بدن ولی به نظر من که خیلی عالیه
سلام ، از نظرتون متشکرم.