از توی اتاق خواب صدای قرائت عبدالباسط می آید می دونم پسر نوجوان از شنیدن این آوا داره لذت میبره و درتحیره .
دارم آشپزخانه را تمیز می کنم .یک دفعه بغضم می ترکه یک غم چند ساله تو دلم تازه می شه .اشک از چشمام جاری می شه . این چند شبه صدای نوحه های رنگارنگ تلویزیون نتونسته بود اشکم دربیاره . اما خاطره ی یک غم چند ساله اشکم را در آورده .
دلم می خواد برای مظلومیت همه ی آدمها یی که به ستمی مبتلا شدند و قبل از این که از این دنیا بروند زیر فشار یک ظلم له شدند و خدا را فریاد زدند گریه کنم .آدم هایی که تنها توانستند داد بکشند و خدا را صدا بزنند و فریاد رسی هم نداشتند .
دلم می خواهد برای انسانیت های از دست رفته و فراموش شده گریه کنم.تو خودم هق هق بزنم .برای آرزو های کشته شده سوگواری کنم و برای فریاد های خفه شده سیاه بپوشم .
دلم می خواد برای حرمت های دریده شده و لگد شده ذوب شوم .بسوزم.
صدای قرآن می آید : فبای ذنب قتلت......