بعداز امتحان هماهنگ ادبیات دوم بود، توی دفتر نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم .دانش آموز کلاس سومی که با مشاوره حرف می زد . می خواهد از شوهرش جدا بشود به دلیل این که بهش مشکوک شده .می گه دایم داره چت می کنه و اخیرا هم دوستانه پسره گزارشهایی از چشم چرانی های او در محل کارش داده اند و سوء ظن دختر ه قوی تر شده و....
فکرش رابکن یک دختر 16-17ساله در مرز مطلقه بودن.این داغترین موضوع بحثمون بود.
خانم مدیر به خانم معاونش گفت :پاشو بریم اداره برای فلان کارو فلان مورد و ماشینت را هم بده تعمیر گاه .
معاون می گفت نمی خوام ماشینم را بدم الان چون می ترسم تا ظهر نتونه کارش را تمام کنه و ماشینم بمونه تعمیرگاه .من این چند روز تعطیلی ماشنم را نیاز دارم .خلاصه دست آخر گفت من چادر ندارم که بخوام بیام اداره .معاون اجرایی با خنده گفت :دوتایی تون برید لا ی یک چادر وبرید توی اداره .
معلم دینی- قرآن که تا اون لحظه سعی داشت لیست هاش را کامل کنه و تحویل بده گفت :من یک دفعه می خواستم برم اداره و چادر نداشتم .رفتم دم یک خونه ای کنار اداره و از او چادر قرض گرفتم شلیک خنده بود که فضای دفتر را برداشت .g
گفتم :ای ریاکار ها مگه مجبورید با چادر بروید که خودتون را به این حال و روز بیاندازید .
دراین بین خدمت گزار مدرسه همراه کار دادو افزود : اگه بخواهید چادر من هست .
مدیر گفت : خوب ما مجبوریم و چادر سر کردن برای مااجباری است.
بعد خطاب به معلم دینی گفت :تو که مجبور نیستی .
گفت :اخه من یعنی معلم دینیم.
گفتم :فکر کردی حالا اگه چادر سرت نکنی مجبورت می کنند ریاضی درس بدی.
و باز خنده و خنده..
این هم شیرین ترین خاطره ی اخر سال .