آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

داستان (ترس قسمت سوم)

 داستان (ترس قسمت سوم)

 

نه مادر نترس.من اونا گرفتم .

توی آشپزخانه چه وضعی بود. همه چیز به هم ریخته بود آقا دزده بنود.یعنی کجا رفته بود؟

مادر زد روی دستش و گفت:دیدی یادم رفت پنجره را ببندم . پدر روی انگشتای پاهاش ایستاد و پنجره راقفل کرد.

فرید از تعجب داشت شاخ در می  آورد .نه او اشتباه کرده بود  ازدزدخبری نبود  گربه داخل آشپزخانه آمده بودووهمه چیز را به هم ریخته بود .و آن صداها صدای ملچ مولوچ گربه بود که غذاهارا می خورد ه نه دیگ به سر و نه دزد ونه...

صدای زنگ در خانه هنوزم به گوش می رسید . پدر :فکر می کنم زنگ اتصالی کرده .

فرید با پدرش هیجان زده وارد حیاط شد  چراغ های دور حیاط روشن بود . و نم نمی هم بارون می آمد .خانوم سروه دیگر آرام کنار حوض ایستاده بود و برگ های سوزنیش  باقطر ههای باران منجوق دوزی شده بود .

صدای زنگ خاموش شده بود وستاره ها توی اسمان یکی یکی پیدایشان می شد.

صدای مادرفرید رابه خودش اورد:فرید جان بیا توسرما می خوری گربه ی سیاه  گوشه ی ایوان باچشم های براقش فرید رامی پایید.

فرید لحاف گرم را تا روی صورتش کشید توی تاریکی چوب لباسی و حوله آویزان مثل ...

پایان

داستان ترس(قسمت دوم)

 داستان ترس(قسمت دوم)

شاید اونی که توی آشپز خانه است با کسی که پشت در است باهم ارتباط دارند ..آره همان دزدایی که پدرم می گفت دو هفته ی پیش چندتا خانه آن طرف تر را بردند!

فرید ترسیده بود دستا ن کوچکش را روی صورتش گذاشته بود .صرتش داغ داغ بود  وای خدای من چقدر زنگ می زنه  شاید داره علامت میده  الانه که آقای دزد از در آشپز خانه بیرون بپره  شاید مثل زورو یه نقاب سیاه به روش زده  وای خدای من .اگه من را ببینه    .. نه فرید تو دیگه مرد شدی و مردا از چیزی نم ترسند  آره فرید یه مرده باید هر جوری شده دزده را گیر بندازم باید ثابت کنم که مرد شدم تا این قدر مثل بجه ها با من حرف نزنند .کافی بود که فرید در آشپز خانه را به سرعت می بست و آن را قفل کند ..تا آقا دزده را گیر بیندازه  فرید با پاهای لرزان به طرف آشپز خانه جلو رفت در را بست وکلید را تو در چرخاند و و همراه با صدای افتادن در قابلمه جیغ بلندی کشید.

وقتی چشمهایش را باز کرد در را بسته بود . آقا دزده بیچاره اگه بابام بیاد می دونه باهات چی کار بکنه صدای زنگ در خانه  قطع نمیشد باد زوزه می کشید و دور حیاط می دوید درخت سرو چقدر وح شتناک  جلو می آمد مثل وقتی که خاله ی فرید چادر سیاهش را روی سرش می انداخت  و یک دستش را بالا می برد تا بلند تر به نظر بیاید وتو راه فرید کمین می کرد  و یک دفعه می پرید او را بغل می کرد  . انگار خانوم سروه درختچه های توی باغچه را می ترسند .و آنها را دنبال می کرد.

فرید کنار در نشست صورتش را به شیشه ی یخ کرده چسباند زانو هاش راتوی بغل گرفت  فرید می ترسید درست است که یکی از دزدا را گیر انداخته بود اما باز هم می ترسید.

صدای باد خاموش شده بود . باد از همان کوچه ای که آمده بود  همان کو چه ی پرپیچ و خم محله ی فرید برگشته بود .فرید ارام گرفته بود که صدای دل نوازی او را به خودش آورد :فرید جان! مادر چرا این جا خوابیدی ؟

فرید وقتی به خودش آمدکه روی دستای باباش داشت به طرف اتاق ش می رفت .پدرش چه بازو های قویی داشت چه سینه ی گرم و بزرگی  .

 فرید انگار مثل یک بره کوچولو  بود . فرید چشمهاش را باز کرد و گفت: بابا من بیدارم . بابا از لای ابرو های پر پشتش با نگاه مهربان توی چشمای فرید خندید. و گفت:

ای ناقلا ! حالا خدت را به خوابی زدی . 

وای خدای من !  این چه وضعیه ؟ این صدای مادر فرید بود .آره صدا از توی آشپز خانه  م آمد.

وای فرید دیدی یادت رفت یعنی فرصت نشد بگم چه اتفاقی افتاده.باید به بابا می گفتم .مادر بیچاره فرید به سرعت از توی بغل باباش بلند شد وبه طرف آشپز خانه دوید........

ادامه دارد

داستان ترس(قسمت اول)

داستان ترس(قسمت اول) 

فریدوقتی سرش راازروی دفترنقاشی برداشت  ناخودآگاه چشمش به بیرون اتاق افتاد.هواتقریبا تاریک شده بود.فرید درحالی که از جایش بلند میشد قلم زردرنگی که توی دستایش بود راروی دفت پرانید.بعد پیش رفت و پشت پرده ایستاد با انگشتان ظریفش پرده ی تورنازک را کنار زدو دقیق تر توی حیاط را نگاه کرد. یک روز پاییزیپه پایان رسیده بود.فرید از حرکت برگ ها دور حوض فهمید که باد می آید.

یکی دو ساعت پیش پدر و مادر فرید از خانه بیرون رفته بودند وگفته بودند که خواهر ش مریم را به دکتر می برند.مثل همیشه مادر فرید چقدر سفارش به او کرده بود  که دست به جایی نزند اگر گرسنش شد چی بخورد توی کوچه نرود و در راروی کسی باز نکندواگر است توی حیاط برود بالا پوش مناسب بپوشد و...اما فرید ان قدر سرگرم نقاشی شده بود  که اصلا گذشت زمن را حس نکرده بود  زمان زیادی نباید گذشته باشد اما هوا تاریک تر از همیشه بود  توی اسمان حتی یک ستاره هم پیدا نبود.درخت سرو وسط حیاط به رقص در آمده بود و دایما سر تکان میداد . گاه گاهی صدای مهیبی از آسمان به گوش می رسید فرید از پشت پرده عقب رفت .چشم هایش خیلی قرمز بود و پلک هایش سنکینی می کرد .فرید به دیوار کوتاه پاسیو ن تکیه زد  چشمش به قناری  توی قفس افتادو محو تماشای حرکات  و پریدن پریدن های قناری شد هبود که کم کم روی بالش کنار دستش دراز کشید وبه یک چشم به هم زدن جواب او را ربود.

چند لحظه بعد فرید از خواب ناز پرید .چه صدای وحشتناکی   دستا کوچکش را روی دیوار پاسین گذاشت و سرش را  به سوی نورگیر بلند کرد  انگار سقف نورگیر را آسمان سنگ باران می کرد حتما داشت باران می آمد عجب  باران تندی بود . ناگهان صدای آرامی توجه فرید را به طرف در آشپز خانه  جلب کرد . چی می تونست باشه ؟!

مردمک چشم های فرید بزرگتر به نظر می رسید . گوش هایش را تیز تر کرد و تیز تر یعنی کیه  پسرک یک دفعه یاد قصه ای که مادر بزرگ برایش تعریف کرده بود افتاد.

مادر بزرگ زن مهربانی بود  . وقتی خانه ی آ ن ها می آمد جیب هایش پر از آجیل و مشگل گشا بود . شب که می شد میا ن بچه ها می خوابید و برای آن ها شعر قصه می گفت . مریم سه سالش بود و زود خوابش می برد اما فرید تا قصه تمام نمی شد خوابش نمی برد.به قول مادر بزرگ کلاغ قصه را هم به خونه اش می رسوند .

چند شب پیش مادر بزرگ برای او یک قصه ی ترسناک تعریف کرده بود .قصه ی یک دیگ به سری که با بچه ها شو خی های ترسناک می کرد آن هارات اذیت می کرد و خورا کی هایشان را می خورد .ماد بزرگ آن قدر با هیجان تعریف می کرد که فرید ترس برش داشته بود و آن شب تا دیر وقت خوابش نبرد  مادر بزر گ که این قصه ها راسر هم می کرد و می گفت  چنان خورو پفی راه انداخته بود  و تنوره می کشید که فرید از او هم ترسید .چیزی که بیشتر پسرک را ترساند  دو ردیف دندان مصنوعی بود

که فرید وقتی بلند شد آب بخورد آنها راروی میز دیده بود .خلاصه از آن شب فرید خاطر ه ی بدی داشت.

فریدیک دفعه فکرکردکه حتماهمان دیگ به سرامده تا او را اذیت کندکه صدای شکستن  چیزی فرید را از جلوی در آشپز خانه فراری داد.فضای تاریک خانه هم زمان با رعد و برق روشن می شد ونور تیر چراغ برق مثل ستاره چشمک می زد و خاموش و روشن می شد . صدای زنگ به گوش می رسید و قطع نمی شد  یعنی پدر ومادر بودند ...نه ... 

ادامه دارد