آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

داستان ترس(قسمت اول)

داستان ترس(قسمت اول) 

فریدوقتی سرش راازروی دفترنقاشی برداشت  ناخودآگاه چشمش به بیرون اتاق افتاد.هواتقریبا تاریک شده بود.فرید درحالی که از جایش بلند میشد قلم زردرنگی که توی دستایش بود راروی دفت پرانید.بعد پیش رفت و پشت پرده ایستاد با انگشتان ظریفش پرده ی تورنازک را کنار زدو دقیق تر توی حیاط را نگاه کرد. یک روز پاییزیپه پایان رسیده بود.فرید از حرکت برگ ها دور حوض فهمید که باد می آید.

یکی دو ساعت پیش پدر و مادر فرید از خانه بیرون رفته بودند وگفته بودند که خواهر ش مریم را به دکتر می برند.مثل همیشه مادر فرید چقدر سفارش به او کرده بود  که دست به جایی نزند اگر گرسنش شد چی بخورد توی کوچه نرود و در راروی کسی باز نکندواگر است توی حیاط برود بالا پوش مناسب بپوشد و...اما فرید ان قدر سرگرم نقاشی شده بود  که اصلا گذشت زمن را حس نکرده بود  زمان زیادی نباید گذشته باشد اما هوا تاریک تر از همیشه بود  توی اسمان حتی یک ستاره هم پیدا نبود.درخت سرو وسط حیاط به رقص در آمده بود و دایما سر تکان میداد . گاه گاهی صدای مهیبی از آسمان به گوش می رسید فرید از پشت پرده عقب رفت .چشم هایش خیلی قرمز بود و پلک هایش سنکینی می کرد .فرید به دیوار کوتاه پاسیو ن تکیه زد  چشمش به قناری  توی قفس افتادو محو تماشای حرکات  و پریدن پریدن های قناری شد هبود که کم کم روی بالش کنار دستش دراز کشید وبه یک چشم به هم زدن جواب او را ربود.

چند لحظه بعد فرید از خواب ناز پرید .چه صدای وحشتناکی   دستا کوچکش را روی دیوار پاسین گذاشت و سرش را  به سوی نورگیر بلند کرد  انگار سقف نورگیر را آسمان سنگ باران می کرد حتما داشت باران می آمد عجب  باران تندی بود . ناگهان صدای آرامی توجه فرید را به طرف در آشپز خانه  جلب کرد . چی می تونست باشه ؟!

مردمک چشم های فرید بزرگتر به نظر می رسید . گوش هایش را تیز تر کرد و تیز تر یعنی کیه  پسرک یک دفعه یاد قصه ای که مادر بزرگ برایش تعریف کرده بود افتاد.

مادر بزرگ زن مهربانی بود  . وقتی خانه ی آ ن ها می آمد جیب هایش پر از آجیل و مشگل گشا بود . شب که می شد میا ن بچه ها می خوابید و برای آن ها شعر قصه می گفت . مریم سه سالش بود و زود خوابش می برد اما فرید تا قصه تمام نمی شد خوابش نمی برد.به قول مادر بزرگ کلاغ قصه را هم به خونه اش می رسوند .

چند شب پیش مادر بزرگ برای او یک قصه ی ترسناک تعریف کرده بود .قصه ی یک دیگ به سری که با بچه ها شو خی های ترسناک می کرد آن هارات اذیت می کرد و خورا کی هایشان را می خورد .ماد بزرگ آن قدر با هیجان تعریف می کرد که فرید ترس برش داشته بود و آن شب تا دیر وقت خوابش نبرد  مادر بزر گ که این قصه ها راسر هم می کرد و می گفت  چنان خورو پفی راه انداخته بود  و تنوره می کشید که فرید از او هم ترسید .چیزی که بیشتر پسرک را ترساند  دو ردیف دندان مصنوعی بود

که فرید وقتی بلند شد آب بخورد آنها راروی میز دیده بود .خلاصه از آن شب فرید خاطر ه ی بدی داشت.

فریدیک دفعه فکرکردکه حتماهمان دیگ به سرامده تا او را اذیت کندکه صدای شکستن  چیزی فرید را از جلوی در آشپز خانه فراری داد.فضای تاریک خانه هم زمان با رعد و برق روشن می شد ونور تیر چراغ برق مثل ستاره چشمک می زد و خاموش و روشن می شد . صدای زنگ به گوش می رسید و قطع نمی شد  یعنی پدر ومادر بودند ...نه ... 

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد