آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

داستان ترس(قسمت دوم)

 داستان ترس(قسمت دوم)

شاید اونی که توی آشپز خانه است با کسی که پشت در است باهم ارتباط دارند ..آره همان دزدایی که پدرم می گفت دو هفته ی پیش چندتا خانه آن طرف تر را بردند!

فرید ترسیده بود دستا ن کوچکش را روی صورتش گذاشته بود .صرتش داغ داغ بود  وای خدای من چقدر زنگ می زنه  شاید داره علامت میده  الانه که آقای دزد از در آشپز خانه بیرون بپره  شاید مثل زورو یه نقاب سیاه به روش زده  وای خدای من .اگه من را ببینه    .. نه فرید تو دیگه مرد شدی و مردا از چیزی نم ترسند  آره فرید یه مرده باید هر جوری شده دزده را گیر بندازم باید ثابت کنم که مرد شدم تا این قدر مثل بجه ها با من حرف نزنند .کافی بود که فرید در آشپز خانه را به سرعت می بست و آن را قفل کند ..تا آقا دزده را گیر بیندازه  فرید با پاهای لرزان به طرف آشپز خانه جلو رفت در را بست وکلید را تو در چرخاند و و همراه با صدای افتادن در قابلمه جیغ بلندی کشید.

وقتی چشمهایش را باز کرد در را بسته بود . آقا دزده بیچاره اگه بابام بیاد می دونه باهات چی کار بکنه صدای زنگ در خانه  قطع نمیشد باد زوزه می کشید و دور حیاط می دوید درخت سرو چقدر وح شتناک  جلو می آمد مثل وقتی که خاله ی فرید چادر سیاهش را روی سرش می انداخت  و یک دستش را بالا می برد تا بلند تر به نظر بیاید وتو راه فرید کمین می کرد  و یک دفعه می پرید او را بغل می کرد  . انگار خانوم سروه درختچه های توی باغچه را می ترسند .و آنها را دنبال می کرد.

فرید کنار در نشست صورتش را به شیشه ی یخ کرده چسباند زانو هاش راتوی بغل گرفت  فرید می ترسید درست است که یکی از دزدا را گیر انداخته بود اما باز هم می ترسید.

صدای باد خاموش شده بود . باد از همان کوچه ای که آمده بود  همان کو چه ی پرپیچ و خم محله ی فرید برگشته بود .فرید ارام گرفته بود که صدای دل نوازی او را به خودش آورد :فرید جان! مادر چرا این جا خوابیدی ؟

فرید وقتی به خودش آمدکه روی دستای باباش داشت به طرف اتاق ش می رفت .پدرش چه بازو های قویی داشت چه سینه ی گرم و بزرگی  .

 فرید انگار مثل یک بره کوچولو  بود . فرید چشمهاش را باز کرد و گفت: بابا من بیدارم . بابا از لای ابرو های پر پشتش با نگاه مهربان توی چشمای فرید خندید. و گفت:

ای ناقلا ! حالا خدت را به خوابی زدی . 

وای خدای من !  این چه وضعیه ؟ این صدای مادر فرید بود .آره صدا از توی آشپز خانه  م آمد.

وای فرید دیدی یادت رفت یعنی فرصت نشد بگم چه اتفاقی افتاده.باید به بابا می گفتم .مادر بیچاره فرید به سرعت از توی بغل باباش بلند شد وبه طرف آشپز خانه دوید........

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد