زن (قسمت دوم)
آن موقع من نمی دانستم که این نگا ه ها ،این بکن و نکن ها همه قفس است و شاید هم خوبیش به این بود که من این مقیدات را قفس نمی دانستم مگر نه دیگر رشد نمی کردم و می مردم.
جامعه مرا مادر می پسندد.آن هم مادری دلسوز که فقط دل بسوزاند بدون فکرو ایده بدون طرح و برنامه و فقط دل سوزو ذلیل.
سربه زیرو حرف شنو و نادان. نردبان ها را از جلوی پایت برمی دارد.تو نیازی به بالا رفتن نداری و این ها یعنی چه ؟!.... که تو انسان نیستی !. اما من انسان هستم.
در همان تاریکی با همان فطرت الهی بر تارهای خورشید چنگ انداختم و ذره ذره خود را از زیر خاک سیاه بالا کشیدم ،جوانه زدم ...تا خورشید را و روشنی را ،کمال را ببینم. نردبان ها شکسته بودندومن به سختی خودرا به بام رساندم.
وآن جا خود رادر آینه دیدم.
من کرم نبودم تادر میان خاک بلولم. من مروارید نبودم تادر صدف تاریک برخودببالم. من عفریت فریب وعشوه هم نبودم.تا از چشم دیگران باید پنهان می ماندم تا دیگران را گمراه نکنم.
من موجودی نادانی که عقلش به کارش نرسد ،نمی خواستم بمانم.من ناقص العقل نبودم. درست است که احساسات بر وجودم سایه گسترده است اما این دلیل ناقص العقلی من نیست.
اگر احساسات مانع تصمیم گیری درست می شد،آن به خاطر این است که شما نمی خواستید که ما بیا ندیشیم،شما ما را اندیشمند نمی خواستید و همه ی پنجره های روشن دانایی را بر خانه ی وجودمان مهروموم کرده بودید.
من یک انسان از جنس زن بودم .من یک خاکستری آفریده شده بودم نه خاک بر سری.