آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

مادر

 

هوای نسبتا سردی بود . بتول از صبح تا حالا با شکم بزرگش روی زمین ننشسته بود هی از این سوی حیاط بهداخل اتاق  واز اتاق تا لب حوض در رفت و آمد بود .ظرف می شست .رخت های کثیف را توی تشت مشت می داد وآب می کشید و بعد روی بند پهن می کرد.دستهاش از سرما قرمز شده بود و گه گاه هم خستگی اش راسر بچه ها خالی می کرد و غرو لند می کرد.

حالا همه ی کارهایش را کرده بود و می خواست تا بع از هفته ای حمام برود. بقچه بست و کیسه و صابون ،سفید آب وسنگ پا برداشت و در کوچه های خاکی از کنار دیوار های نم زده و کاه گلی خود را به گرمابه ی محل رساند. سر به زیربه  دالان باریک و تاریک گرمابه وارد شد .

بعد از ساعت ها زن به خانه برگشته بود .پوستش از سفیدی برق می زد اما چشمانش بی حال و وارفته بود. از بعد از ظهر دردی دور ناف و زیر دل و کمرش می پیچید و اما او صبورانه در صدد پختن چیزی برای شام شب بود.

و حالا یک دفعه در تاریکی انباری دیگر درد امانش را برید و همان جا میخ کوبش کرد . دختر هاش را به نام یکی یکی صدا زد.

صدای جیغ زن بلند شد .دخترکی با موهای لخت پابرهنه به طرف صدا دوید .

-          ننه بدو زن عمو را بگو بیاد.

دخترک که رنگش مثل گچ سفید شده بود،تا خود را به حیاط برساند ،صدای نوزادی به گوشش خورد.تا زن عمو بیاید و قابله خبر کند ،کودک با عجله خود به دنیا آمده بود .

بتول خانم تا حالا چند شکم زاییده بود واین یازدهمین کودکی بود که صدای گریه اش زن را از درد و فشار راحت کرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام خیلی زیبا بود واقعا که دست مریزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد