هوای نسبتا سردی بود . بتول از صبح تا حالا با شکم بزرگش روی زمین ننشسته بود هی از این سوی حیاط بهداخل اتاق واز اتاق تا لب حوض در رفت و آمد بود .ظرف می شست .رخت های کثیف را توی تشت مشت می داد وآب می کشید و بعد روی بند پهن می کرد.دستهاش از سرما قرمز شده بود و گه گاه هم خستگی اش راسر بچه ها خالی می کرد و غرو لند می کرد.
حالا همه ی کارهایش را کرده بود و می خواست تا بع از هفته ای حمام برود. بقچه بست و کیسه و صابون ،سفید آب وسنگ پا برداشت و در کوچه های خاکی از کنار دیوار های نم زده و کاه گلی خود را به گرمابه ی محل رساند. سر به زیربه دالان باریک و تاریک گرمابه وارد شد .
بعد از ساعت ها زن به خانه برگشته بود .پوستش از سفیدی برق می زد اما چشمانش بی حال و وارفته بود. از بعد از ظهر دردی دور ناف و زیر دل و کمرش می پیچید و اما او صبورانه در صدد پختن چیزی برای شام شب بود.
و حالا یک دفعه در تاریکی انباری دیگر درد امانش را برید و همان جا میخ کوبش کرد . دختر هاش را به نام یکی یکی صدا زد.
صدای جیغ زن بلند شد .دخترکی با موهای لخت پابرهنه به طرف صدا دوید .
- ننه بدو زن عمو را بگو بیاد.
دخترک که رنگش مثل گچ سفید شده بود،تا خود را به حیاط برساند ،صدای نوزادی به گوشش خورد.تا زن عمو بیاید و قابله خبر کند ،کودک با عجله خود به دنیا آمده بود .
بتول خانم تا حالا چند شکم زاییده بود واین یازدهمین کودکی بود که صدای گریه اش زن را از درد و فشار راحت کرد.
سلام خیلی زیبا بود واقعا که دست مریزاد