در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!
سحر است و خواب از صحن چشمانم پریده ،اندک زمانی است که این پهلو و آن پهلو می شوم . سکوت و تاریکی فضای خانه را پر نموده است . افکار پراکنده هوا ی ذهنم را آلوده و متراکم ساخته .
صدای اذان دیوار سنگین سکوت را می شکند. صدایی که برای من زیباترین ترانه است ندای توحیدی صبح گوش و روحم را می نوازد،مرا بغل می زند و ازسمت آسمان شهر می بردم تا کنار حوض.
حوضی در میان میدانی تاریخی . میدانی که در روز پر جنب و جوش است، اکنون آرام و با وقار در هوای سحر گاهی پاکی نفس می کشد.
صدای بوق ماشین ها و تالاق تولوق مسگرها ،صدای چانه زدن مشتریان و گاری و کلسگه ها به گوش نمی رسد.
در یک سوی میدان نقش جهان مسجدی چون بانوان نجیب مسلمان ایستاده است ،بانویی سراپا جلوه و نقش و نگار واما متین .
این همان مسجد شیخ لطف ا... است با کاشی های شیر قهوه ای و زرد و آبی لاجوردی .
ودر سمت جنوب مسجدی به رشادت و استواری مرد مسلمان تکیه زده است. و شهر که دارد لای سازه های مد رن به سختی تنفس می کندبا درخشش آفتاب در دود و دم صنعت تار می گردد.