آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آرزویی که برآورده شد.(بچگانه)

یکی بودیکی نبودغیرازخدای مهربون هیچ کس نبود.

درزمان های قدیم دخترکی باپدرومادروبرادرکوچکش درجنگلی دوردست زندگی می کرد.

پدردخترک ،هیزم شکن فقیری بود.اوهرروزچوب درختان راباتبرش تکّه تکّه می کردوبه دهکده می برد ،می فروخت وبا پول آن چیزی برای خوردن می خرید.

دخترک به مدرسه نمی رفت چون آن ها پول نداشتند.

اویک روزبه مادرش می گوید:<<اگرمن به مدرسه بروم درآینده درشهرزندگی می کنم ،مگرپدرچه قدرمی تواندکارکند.بالاخره پیرمی شودوازپامی افتد>>

مادردیدکه دخترش راست می گوید بنابراین شب که هیزم شکن می آیدموضوع رابااودرمیان می گذارد وهیزم شکن

 می گوید:<<همه ی این چیزهایی که می گویی درست،ولی ما که وسیله نداریم.اگرپسربودیک چیزی ولی دختراست زورندارد که ازخودش دفاع کند.>>

دخترک حرف های پدرومادرش را  می شنود،وقتی همه می خوابندشروع می کندبه گریه کردن وبا خدای خود زمزمه می کند:<<خداجون من فقط یک آرزودارم آن هم رفتن به مدرسه است چرابرآورده اش نمی کنی؟>>

آن وقت بادصدایش رادرجنگل پخش می کند،یک اسب وحشی صدایش رامی شنود ودلش به حال اومی سوزد.

دخترک به خواب عمیقی فرومی رودوخواب می بیند که به مدرسه رفته ودرکنا ردانش آموزان دیگردرس می خواند.که یک دفعه خود رادروسط جنگل درهما ن کلبه ی چوبی شان می بیند.

آن روزدخترک خیلی ناراحت بود.اوباپدرش به جنگل می رودتاشایدغصّه هایش رافراموش کند.

صدای تبرسکوت جنگل رامی شکند ، صدای پرندگان به گوش می رسد.

دخترک ازدور چیزی می بیندوبه دنبال آن می دود.

وقتی دخترک به خود ش می آید دیگراثری ازپدرش نمی بیند.پدرراصدامی زندولی پدرصد ایش رانمی شنود.

دخترک ازترس به خود می لرزد ، دادمی زند وکمک می خواهد.پشت تخته سنگی پنهان می شودتاازدست حیوانات وحشی درامان بماند.

دخترک ازخستگی می خوابد ووقتی ازخواب بیدار می شود،هواتاریک شده است.

نفس کشیدن موجودی رادرکنارخوداحساس می کند.یک دفعه برمی گرددواسبی رادرکنارخودمی بیندوازتعجّب شاخ درمی آورد.

دخترک باحسرت می گوید:<<کاش می شدمراپیش پدرومادرم ببری!>>

اسب به دخترک اشاره می کند ، دخترک روی تخته سنگی می رود وسواراسب می شود.

ازدوریک نوردیده می شود.دخترک مادروپدرش رامشعل به دست می بیند.

اسب دخترک رابه خانه می رساند.دخترک می ترسد که اسب فرارکند ولی اسب آرام است.دخترک به داخل می رودوفکری به ذهنش می رسد که بااسب به مدرسه برود.

فردای آن روزماجرا رابرای پدرومادرخود تعریف می کندوپدرومادرش می گویند:<<فکرخوبی است.>>

ازآن روز به بعد دخترک بااسب به مدرسه می رود وخوب درس می خواندوپس ازتمام شدن درس هایش معلّم خوبی می شود.

دیگرخا نواده ی آن هافقیرنیست وپدرومادرش درخانه با نوه هایشان  بازی می کنند.     پردیس 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد