آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

امان از این زمونه

 

یه مردی پیری پیری

فقیری گوشه گیری

یه جفت پلاسی پاش بود

را(ه) رفتنش یواش بود

می رفت وناله می کرد

نفرین حواله می کرد

شکایت اززمون داشت

شکوه زآسمون داشت

می خوندهمین ترونه

امان ازاین زمونه

چه روزگاری داشتیم!

عجب بهاری داشتیم!

روغن خوب می خوردیم

قلوپ قلوپ می خوردیم

با اون که گاری داشتیم

اسبی سواری داشتیم

پیاده راه می رفتیم

تا کربلا می رفتیم

باهیشکی جنگ نداشتیم

تیروتفنگ نداشتیم

مردونه جنگ می کردیم

میدونوتنگ می کردیم

اتم متم نداشتیم

این همه بمب نداشتیم  

حکیم باشی صفاداشت

یه قلبی باخداداشت

نسخه ی اون اثرداشت

ازحالی ماخبرداشت

گل گاو زبونی ارزون

بازیره وسه پسون

می بردیم ومی خوردیم

کی زود به زود می مردیم 

چه روزگاری داشتیم! 

 عجب بهاری داشتیم!

پردیس

مادر

 

هوای نسبتا سردی بود . بتول از صبح تا حالا با شکم بزرگش روی زمین ننشسته بود هی از این سوی حیاط بهداخل اتاق  واز اتاق تا لب حوض در رفت و آمد بود .ظرف می شست .رخت های کثیف را توی تشت مشت می داد وآب می کشید و بعد روی بند پهن می کرد.دستهاش از سرما قرمز شده بود و گه گاه هم خستگی اش راسر بچه ها خالی می کرد و غرو لند می کرد.

حالا همه ی کارهایش را کرده بود و می خواست تا بع از هفته ای حمام برود. بقچه بست و کیسه و صابون ،سفید آب وسنگ پا برداشت و در کوچه های خاکی از کنار دیوار های نم زده و کاه گلی خود را به گرمابه ی محل رساند. سر به زیربه  دالان باریک و تاریک گرمابه وارد شد .

بعد از ساعت ها زن به خانه برگشته بود .پوستش از سفیدی برق می زد اما چشمانش بی حال و وارفته بود. از بعد از ظهر دردی دور ناف و زیر دل و کمرش می پیچید و اما او صبورانه در صدد پختن چیزی برای شام شب بود.

و حالا یک دفعه در تاریکی انباری دیگر درد امانش را برید و همان جا میخ کوبش کرد . دختر هاش را به نام یکی یکی صدا زد.

صدای جیغ زن بلند شد .دخترکی با موهای لخت پابرهنه به طرف صدا دوید .

-          ننه بدو زن عمو را بگو بیاد.

دخترک که رنگش مثل گچ سفید شده بود،تا خود را به حیاط برساند ،صدای نوزادی به گوشش خورد.تا زن عمو بیاید و قابله خبر کند ،کودک با عجله خود به دنیا آمده بود .

بتول خانم تا حالا چند شکم زاییده بود واین یازدهمین کودکی بود که صدای گریه اش زن را از درد و فشار راحت کرد.

بندگی

آنان که خود را نورانی می بینند،خورشیدرانمی بینند.

 خداوندا من تورا بنده ام و بندگی می کنم

نه درسجود ونه دررکوع

بلکه ایستاده

نه در آرامش چشم برهم نهاده

بل بادیدگان باز

آن گونه ستودن را نمی پسندم

چرا که برایم غفلت می آورد

من ستایش راباآگاهی می پسندم

ومی دانم توهم....

اما آنان عبودیت را در بی خبری تبلیغ می کنند

چرا که نخواهی دید در این گونه بندگی گربه رقصاندن شان را.

زن (قسمت دوم)

 زن (قسمت دوم)

آن موقع من نمی دانستم که این نگا ه ها ،این بکن و نکن ها همه قفس است و شاید هم خوبیش به این بود که من این مقیدات را قفس نمی دانستم مگر نه دیگر رشد نمی کردم و می مردم. 

جامعه مرا مادر می پسندد.آن هم مادری دلسوز که فقط دل بسوزاند بدون فکرو ایده بدون طرح و برنامه و فقط دل سوزو ذلیل. 

سربه زیرو حرف شنو و نادان. نردبان ها را از جلوی پایت برمی دارد.تو نیازی به بالا رفتن نداری و این ها یعنی چه ؟!.... که تو انسان نیستی !. اما من انسان هستم. 

در همان تاریکی با همان فطرت الهی بر تارهای خورشید چنگ انداختم و ذره ذره خود را از زیر خاک سیاه بالا کشیدم ،جوانه زدم ...تا خورشید را و روشنی را ،کمال را ببینم. نردبان ها شکسته بودندومن به  سختی خودرا به بام رساندم. 

وآن جا خود رادر آینه دیدم.  

من کرم نبودم تادر میان خاک بلولم. من مروارید نبودم تادر صدف تاریک برخودببالم. من عفریت فریب وعشوه هم نبودم.تا از چشم دیگران باید پنهان می ماندم تا دیگران را گمراه نکنم. 

من موجودی نادانی که عقلش به کارش نرسد ،نمی خواستم بمانم.من ناقص العقل نبودم. درست است که احساسات بر وجودم سایه گسترده است اما این دلیل ناقص العقلی من نیست. 

اگر احساسات مانع تصمیم گیری درست می شد،آن به خاطر این است که شما نمی خواستید که ما بیا ندیشیم،شما ما را اندیشمند نمی خواستید و همه ی پنجره های روشن دانایی را بر خانه ی وجودمان مهروموم کرده بودید. 

من یک انسان از جنس زن بودم .من یک خاکستری آفریده شده بودم نه خاک بر سری.

داستان (ترس قسمت سوم)

 داستان (ترس قسمت سوم)

 

نه مادر نترس.من اونا گرفتم .

توی آشپزخانه چه وضعی بود. همه چیز به هم ریخته بود آقا دزده بنود.یعنی کجا رفته بود؟

مادر زد روی دستش و گفت:دیدی یادم رفت پنجره را ببندم . پدر روی انگشتای پاهاش ایستاد و پنجره راقفل کرد.

فرید از تعجب داشت شاخ در می  آورد .نه او اشتباه کرده بود  ازدزدخبری نبود  گربه داخل آشپزخانه آمده بودووهمه چیز را به هم ریخته بود .و آن صداها صدای ملچ مولوچ گربه بود که غذاهارا می خورد ه نه دیگ به سر و نه دزد ونه...

صدای زنگ در خانه هنوزم به گوش می رسید . پدر :فکر می کنم زنگ اتصالی کرده .

فرید با پدرش هیجان زده وارد حیاط شد  چراغ های دور حیاط روشن بود . و نم نمی هم بارون می آمد .خانوم سروه دیگر آرام کنار حوض ایستاده بود و برگ های سوزنیش  باقطر ههای باران منجوق دوزی شده بود .

صدای زنگ خاموش شده بود وستاره ها توی اسمان یکی یکی پیدایشان می شد.

صدای مادرفرید رابه خودش اورد:فرید جان بیا توسرما می خوری گربه ی سیاه  گوشه ی ایوان باچشم های براقش فرید رامی پایید.

فرید لحاف گرم را تا روی صورتش کشید توی تاریکی چوب لباسی و حوله آویزان مثل ...

پایان

نقش جهان

تیلیک وتیلیک راه افتاد                             درشکه دورمیدون 

حالاهمگی سوارشید                             بچه های اصفهان 

 بیایدتماشاکنید                                      میدون نقش جهان  

یه میدون قدیمی                                     توشهرنصف جهون 

تق وتق وتق تولق تولوق                           درشکه چی بزن یه بوق 

چه میدون قشنگی                                  گل های رنگارنگی 

مسجدشاه همین جاست                         بزرگ وخیلی زیباست 

نگاه بکن ای عمو                                     عمارت عالی قاپو 

همگی بگیدماشاا...                                مسجدشیخ لطف ا... 

تق وتق وتق صدامیاد                               صدای چکشامیاد 

توبازارقیصریه                                          قلم زنی ومسگریه 

خسته نباشی بچه جون                          اینم کاخ چهل ستون 

    

                                                                                       پردیس  

   

                                

زن(قسمت1)

 زن(قسمت1)

بچه که بودم دلم برای پرنده های داخل قفس می سوخت. دلم می خواست قفس مرغ عشق های برادرم را باز می کردم وهمه ی پرنده ها آزاد می شدند.اصلا قفس نباید ساخته می شد . اما حالا خوب که فکر می کنم می بینم تمام بچگی ،نوجوانی وجوانیم را خودم داخل قفس بوده ام قفس قید و بند های غیر عقلانی،وغیرانسانی ،قفس عرف ،قفس شرع ،قفس خانواده ،قفس جنسیت،قفس...  

قفس های من (دختر)خیلی زیا دبود در حالی که برادرم یک قفس داشت برای مرغ عشق هایش! 

اما آن روزها قفس خودم را نمی دیدم.قفس برایم یک چیز عادی بودچون نمی دانستم بدون  قفس هم می شود زندگی کرد.اصلا نمی دانستم داخل قفسم . حالا که خوب مغزو دماغم  پخته شده ،می دانم که زندگی قفسی بیش نیست. 

مر غ باغ ملکوتم نیم ازعالم خاک        چندروزی قفسی ساخته اند ازبدنم 

همه مرا در قفس می پسندیدند.اگر می خواستی درس بخوانی و دانشگاه بروی ،اگ می خواستی یک شلوار و جوابی غیر ازرنگ سیاه بپوشی و...آن وقت همه برایت خط و نشان می کشیدنداگر می خواستی بخندی و شاد باشی اخم یک ...خنده ات را می برید. 

آن وقت که خیلی به تو (زن) ارزش بدهندو طاقچه با لایت بگذارنداین گونه توصیفت می کنند مرواریدی داخل صدف گران بها و زیبا. 

وای کاش من یک مروارید بودم داخل یک چاله. چرا که برای مروارید فرق نمی کند ،که کجا باشد،این صاحب مروارید است که مروارید را داخل گنجینه می پسندد.اما من یک انسان بودم با همه ی فطریات و غرایز انسانی. 

برایم زیبایی ورنگ معنی داشت،دوستی،عشق معنی داشت.شادی و غم هم اما قفس ها می خواست معناها را برایم بی معنی کند و کرد. .....

 

 

ادامه دارد

داستان ترس(قسمت دوم)

 داستان ترس(قسمت دوم)

شاید اونی که توی آشپز خانه است با کسی که پشت در است باهم ارتباط دارند ..آره همان دزدایی که پدرم می گفت دو هفته ی پیش چندتا خانه آن طرف تر را بردند!

فرید ترسیده بود دستا ن کوچکش را روی صورتش گذاشته بود .صرتش داغ داغ بود  وای خدای من چقدر زنگ می زنه  شاید داره علامت میده  الانه که آقای دزد از در آشپز خانه بیرون بپره  شاید مثل زورو یه نقاب سیاه به روش زده  وای خدای من .اگه من را ببینه    .. نه فرید تو دیگه مرد شدی و مردا از چیزی نم ترسند  آره فرید یه مرده باید هر جوری شده دزده را گیر بندازم باید ثابت کنم که مرد شدم تا این قدر مثل بجه ها با من حرف نزنند .کافی بود که فرید در آشپز خانه را به سرعت می بست و آن را قفل کند ..تا آقا دزده را گیر بیندازه  فرید با پاهای لرزان به طرف آشپز خانه جلو رفت در را بست وکلید را تو در چرخاند و و همراه با صدای افتادن در قابلمه جیغ بلندی کشید.

وقتی چشمهایش را باز کرد در را بسته بود . آقا دزده بیچاره اگه بابام بیاد می دونه باهات چی کار بکنه صدای زنگ در خانه  قطع نمیشد باد زوزه می کشید و دور حیاط می دوید درخت سرو چقدر وح شتناک  جلو می آمد مثل وقتی که خاله ی فرید چادر سیاهش را روی سرش می انداخت  و یک دستش را بالا می برد تا بلند تر به نظر بیاید وتو راه فرید کمین می کرد  و یک دفعه می پرید او را بغل می کرد  . انگار خانوم سروه درختچه های توی باغچه را می ترسند .و آنها را دنبال می کرد.

فرید کنار در نشست صورتش را به شیشه ی یخ کرده چسباند زانو هاش راتوی بغل گرفت  فرید می ترسید درست است که یکی از دزدا را گیر انداخته بود اما باز هم می ترسید.

صدای باد خاموش شده بود . باد از همان کوچه ای که آمده بود  همان کو چه ی پرپیچ و خم محله ی فرید برگشته بود .فرید ارام گرفته بود که صدای دل نوازی او را به خودش آورد :فرید جان! مادر چرا این جا خوابیدی ؟

فرید وقتی به خودش آمدکه روی دستای باباش داشت به طرف اتاق ش می رفت .پدرش چه بازو های قویی داشت چه سینه ی گرم و بزرگی  .

 فرید انگار مثل یک بره کوچولو  بود . فرید چشمهاش را باز کرد و گفت: بابا من بیدارم . بابا از لای ابرو های پر پشتش با نگاه مهربان توی چشمای فرید خندید. و گفت:

ای ناقلا ! حالا خدت را به خوابی زدی . 

وای خدای من !  این چه وضعیه ؟ این صدای مادر فرید بود .آره صدا از توی آشپز خانه  م آمد.

وای فرید دیدی یادت رفت یعنی فرصت نشد بگم چه اتفاقی افتاده.باید به بابا می گفتم .مادر بیچاره فرید به سرعت از توی بغل باباش بلند شد وبه طرف آشپز خانه دوید........

ادامه دارد

داستان ترس(قسمت اول)

داستان ترس(قسمت اول) 

فریدوقتی سرش راازروی دفترنقاشی برداشت  ناخودآگاه چشمش به بیرون اتاق افتاد.هواتقریبا تاریک شده بود.فرید درحالی که از جایش بلند میشد قلم زردرنگی که توی دستایش بود راروی دفت پرانید.بعد پیش رفت و پشت پرده ایستاد با انگشتان ظریفش پرده ی تورنازک را کنار زدو دقیق تر توی حیاط را نگاه کرد. یک روز پاییزیپه پایان رسیده بود.فرید از حرکت برگ ها دور حوض فهمید که باد می آید.

یکی دو ساعت پیش پدر و مادر فرید از خانه بیرون رفته بودند وگفته بودند که خواهر ش مریم را به دکتر می برند.مثل همیشه مادر فرید چقدر سفارش به او کرده بود  که دست به جایی نزند اگر گرسنش شد چی بخورد توی کوچه نرود و در راروی کسی باز نکندواگر است توی حیاط برود بالا پوش مناسب بپوشد و...اما فرید ان قدر سرگرم نقاشی شده بود  که اصلا گذشت زمن را حس نکرده بود  زمان زیادی نباید گذشته باشد اما هوا تاریک تر از همیشه بود  توی اسمان حتی یک ستاره هم پیدا نبود.درخت سرو وسط حیاط به رقص در آمده بود و دایما سر تکان میداد . گاه گاهی صدای مهیبی از آسمان به گوش می رسید فرید از پشت پرده عقب رفت .چشم هایش خیلی قرمز بود و پلک هایش سنکینی می کرد .فرید به دیوار کوتاه پاسیو ن تکیه زد  چشمش به قناری  توی قفس افتادو محو تماشای حرکات  و پریدن پریدن های قناری شد هبود که کم کم روی بالش کنار دستش دراز کشید وبه یک چشم به هم زدن جواب او را ربود.

چند لحظه بعد فرید از خواب ناز پرید .چه صدای وحشتناکی   دستا کوچکش را روی دیوار پاسین گذاشت و سرش را  به سوی نورگیر بلند کرد  انگار سقف نورگیر را آسمان سنگ باران می کرد حتما داشت باران می آمد عجب  باران تندی بود . ناگهان صدای آرامی توجه فرید را به طرف در آشپز خانه  جلب کرد . چی می تونست باشه ؟!

مردمک چشم های فرید بزرگتر به نظر می رسید . گوش هایش را تیز تر کرد و تیز تر یعنی کیه  پسرک یک دفعه یاد قصه ای که مادر بزرگ برایش تعریف کرده بود افتاد.

مادر بزرگ زن مهربانی بود  . وقتی خانه ی آ ن ها می آمد جیب هایش پر از آجیل و مشگل گشا بود . شب که می شد میا ن بچه ها می خوابید و برای آن ها شعر قصه می گفت . مریم سه سالش بود و زود خوابش می برد اما فرید تا قصه تمام نمی شد خوابش نمی برد.به قول مادر بزرگ کلاغ قصه را هم به خونه اش می رسوند .

چند شب پیش مادر بزرگ برای او یک قصه ی ترسناک تعریف کرده بود .قصه ی یک دیگ به سری که با بچه ها شو خی های ترسناک می کرد آن هارات اذیت می کرد و خورا کی هایشان را می خورد .ماد بزرگ آن قدر با هیجان تعریف می کرد که فرید ترس برش داشته بود و آن شب تا دیر وقت خوابش نبرد  مادر بزر گ که این قصه ها راسر هم می کرد و می گفت  چنان خورو پفی راه انداخته بود  و تنوره می کشید که فرید از او هم ترسید .چیزی که بیشتر پسرک را ترساند  دو ردیف دندان مصنوعی بود

که فرید وقتی بلند شد آب بخورد آنها راروی میز دیده بود .خلاصه از آن شب فرید خاطر ه ی بدی داشت.

فریدیک دفعه فکرکردکه حتماهمان دیگ به سرامده تا او را اذیت کندکه صدای شکستن  چیزی فرید را از جلوی در آشپز خانه فراری داد.فضای تاریک خانه هم زمان با رعد و برق روشن می شد ونور تیر چراغ برق مثل ستاره چشمک می زد و خاموش و روشن می شد . صدای زنگ به گوش می رسید و قطع نمی شد  یعنی پدر ومادر بودند ...نه ... 

ادامه دارد

به نام خداوند نیکو دهش

                                         به نام خداوند نیکو دهش

                                    درختی که سکه های طلا می داد.

سال های پیش در جنگل های شمال ایران دو پیرمرد هیزم شکن زندگی می کردند . یکی از آن ها قلبی مهربان داشت و شاخه های زنده ی درختان را هرگز نمی شکست ودیگری قلبی نامهربان داشت وبرای پول حاضربود شاخه های سبزدرختان را قطع کند.

روزی از روزهای پاییزی پیرمرد مهربان ، صدای ناله ی دل خراشی می شنود و به دنبال صدا راه می افتد.ناگهان چشمش به درخت کاجی می افتد که نیمه بریده بود و شیره هایش مانند خون به زمین می ریخت . پیرمرد به سرعت پیراهنش را در آن سرما در آورد وتنه ی سبز درخت را بست واز زبان درخت فهمید که دوست هیزم شکن نامهربانش این بلا را سر درخت آورده است .

جند روزبعد پیرمرد مهربان  سری به درخت زد . درخت با به هم زدن شاخه های بلندش سکه های طلای زیادی جلوی پای پیرمرد مهربان ریخت .از آن روز به بعد پیرمرد وضعش خوب شدوچون جنگل را دوست داشت به عنوان جنگلبان آن جاماند.آن یکی پیرمرد سنگ دل وقتی داستان آن درخت را شنید، خواست تا هر جوری شده از درخت  سکه های طلا بگیرد .برای همین ، روزها زیردرخت می نشست وبه درخت التماس می کرد . درخت کاج که ازدیدن آن مرد طمعکار خسته شده بود ، تصمیم گرفت اورا ادب کند .بنابراین  با زدن شاخه هایش به هم ناگهان سکه هایی تقلبی برسرش ریخت .مرد طمعکار با سکه ها به بازار رفت تاچیزی برای خودش بخرد. مغازه دار سکه هارا امتحان کرد وفهمید که آنها تقلبی هستند واز پیرمرد طمعکار شکایت کرد . روزگار پیرمرد سیاه شد و به سیاه چال افتد.

                                    پایان

                                                                

پردیس آزادمنش 11ساله

مادر زمین

حیوانات،فرزندان زمین هستند.وزمین مادران هاست.ازاین روبه اومی گوییم مادرزمین. 

دلفین هاکه بازی میکردند، 

          مادرزمین بودکه سرگرم بازی بود.   

         پرندگان که می خواندند،

              مادرزمین بودکه آوازمیخواند. 

                      گوزن هاکه می رقصیدند 

                               این مادرزمین بودکه می رقصید 

                                               و وقتی آدم هاعاشق می شدند، 

                                              مادرزمین هم هاعاشق می شد. 

وقتی دلفین هابازی میکنند،  

انسان هاچیزی رابه یادمی آورند. 

وقتی پرندگان آوازمی خوانند،  

انسان هاچیزی رابه یادمی آورند. 

وقتی گوزن هامی رقصند، 

انسان هاچیزی رابه یادمی آورند. 

ووقتی انسان ها همه چیزرابه یادبیاورند، 

عاشق می شوندعاشق مادروعاشق همه ی فرزندان او. 

بچه های زمین یادتان باشدازشیم شیمل  

پردیس 

 

  

ازدورکه نگاهش میکنیم فقط ابی وسفیدمی بینیم ولی هرچه به زمین نزدیک ترمی شویم رنگ های بیشتری می بینیم :قرمز،قهوه ای،سبز،صدهاسبز

اعتقاد زیبا

سلام به همه ی خاکستری هایی که با هر طلوع آفتاب امید دوباره در دلشان جوانه می زند . 

سلام بر خاکستر ی هایی که آسمان  آبی را خاکستری نمی خواهند و به آبی ماندن آسمان اعتقاد دارند. 

نگاه زشت

آیاروزگاری که فرشته ها،حسرت آدمیان را می خوردند،که ای کاش به عظمت انسان می شدند،گذشته است؟! 

آیا هنوز هم ملایک به خکستری ها به چشم حسرت می نگر ند؟!یااز نگاه خود پشیمان شده ودیگر حتی به دست دعا نمی گیرندخاکیان لغزشگررا . 

آنهایی که زمین را ارج نمی نهند. 

درخت را دل جویی نمی کنند. 

وزمین را باچمن می پسندند و بدون  گردوخاک. 

تنه های درخت را برای کارگاه نجاری می خواهندوآن را چوب می بینند،که می شود میز وصندلی . 

هر حشره ای رابه سبکی و بی مقداری پشه می پندارند. 

و نمی گذارند بام ها جای کبوترهاباشد که نکندچلغوزی سیمای خانه شان را چرکین کند. 

دیگر کوه را نمی ستایندو اگر می شدهمه کوه ها را تا نوک قله شان آسفالت می کردند وبر نوک آن یک کافی شاپ می زدند،تا نفس های مسموم و دود یشان را به آسمان بدمند.   

«دلا معاش چنان کن که گرلغزدپای 

              فرشته ات به دودست دعا نگه دارد»              

   حافظ بزرگ شاعر خاکستری