عصر وقتی پشت شیشه ایستادم ،نگاهم به ابر های تیره افتاد ،با خودم چند بار بلند تکرار کردم که: به گمانم که بیاید باران. به گمانم که بیاید باران .
هنوز از فروشگاه خارج نشده بودم که بوی باران فضا را پر کرده بود و باران روی سقف فروشگاه ضرب گرفته بود دوباره همان حس غریب زیبا وجودم راپرکرد به بیرون نگاه کردم و چند بار بلند گفتم ماشااله .آقایی گفت :خوبه یا بد ؟گفتم خوب خیلی هم خوب!
شوهرم گفت : ماشین کثیف شد . !!!!!!
مردم خیلی بی تفاوت بودند انگار نه انگار بعد از مدتها باران باریده است .انگارنه انگار بارون مهمون بهاری شهر ماشده ،شهری که وقتی بارون نمی یاد جهنم آلودگی میشه شهری که بقاو سلامتیش به آب و بارون بسته است .شهری که تب باران داره .
من نمی دانم از هیجان خودم تعجب کنم یا از بی هیجانی مردم.
تمام روزهایی که دیگران توی شلوغی و هوای سنگن شهر دنبال ست کردن گل رومیزیشون با گل قالیشون و گل قوریشون با نقش دستمال سفره شون ،گل سرشون با گل دامنشون هستند من به نیومدن بارون فکر می کردم .
تمام شبهایی که مردها به بالا رفتن نرخ سکه و دلار و قطع نشدن یارانه هاشون و خرید اجناس از ترس گرانی فکر می کردند من به خشک شدن رود خونه و نیومدن بارون ...
فکر نکن من کشاورزم نه من یک معلمم و عاشق بارون.
وقتی باران می آید انگار خدا آمده است تا نزدیک گونه های من .
ممنون سر زدید
بازم عالی بود