به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فروریخت پرها نکردیم پرواز ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای! ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکندهست و تا دشت بیداریش میکشاند و ما کمتر از آن نسیمیم در آن سوی دیوار بیمیم ببخشای ای روشن عشق به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پرها نکردیم پرواز.
معمولا آخرین جلسه ی کلاس هام را در اردیبهشت با 3مصراع آغازشعربالا تمام می کنم و آن را پای تابلو باگچ می نویسم و بچه ها هم که مشتاقند ببینند چی می نویسم بلند بباهم می خونندش.
این شعر زیبا سروده ی محمدرضا شفیعی کدکنی شاعر ،نویسنده و محقق معاصر ایران است.
دنیا را آنقدر بزرگ فرض کردهایم که گویی هیچگاه به انتهای آن نمیرسیم و زندگی را چنان طولانی انگاشتهایم که گویی پایانی بر آن متصور نیست. ببخشای بر ما، ببخشای.
ما که عادت داشتیم گوشه تخته بنویسیم
150 روز به عید مونده
هنوز هم مگه تخته سیاه و گچ هست
آخر اردیبهشت رو چه حسابی 150روز مانده به عید؟
هنوز تخته است اما سبز و گچ های رنگی اما اون بچه های سربه زیر و ببخشید گوسفند مثل دایناسورها نسلشون برافتاد.
سلام.
بیتی که برامون روز آخر خوندین واقعا قشنگ بود.
سال خیلی خوبی رو در کنارتون گذروندیم.
امیدوارم سال دیگه هم پیشمون باشین.
همیشه دوستتون دارم.