آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

کوچه های خاطره

دانه های برف با شهرمن غریب شده اند.یادش به خیروقتی بچه بودم آن قدربرف می باریدکه انگارزمین لقمه ای می شد دردهان برف .تپه های برفی پای هرد یوا رخشت وگلی. تصویربرف روبی مردهای سیاه پوش بربام های سپید.یادش به خیر،کوچه های خاکی ،سایه های آبی، لحظه های احساس، بوی کاه گل، دیوارهای خیس خورده. یادش به خیر،خاطره های کودکی که جاماندنددرپس کوچه های بچگی ،بازی گوشی یه قل دوقل ،خانه بازی زیرسقف گنبدی ،گرگم به هوابادخترعموها وپسرعموها.یادش به خیر بهار وبوی بید مشک توی چایی، بوی گل های یاس ومحمدی. بادوستان گاه آشتی و گاه قهر.یادش به خیر، تابستان های گرم ،ماه رمضان ،سحرهای پرشور،سفره های ساده. یادش به خیر، روزهای نونهالی ،آژیرحمله ی هوایی ،زیرزمین خانه ،پناهگاه خانواده .(وما نمی دانستیم چقدر بمب کشنده و مخرب است مگر نه در آن زیرزمین  ناامن پناه نمی گرفتیم)شبهای تاریکی ،خاموشی اجباری، پدرم برای برادرکوچکم املا می گفت و حسن می نوشت و پدر می گفت :نوشتی noshti?وما دزدکی می خندیدیم  که نباید پدرم خنده ی ما را می دید، خنده یک جرم بود.

وجنگ آن قدرادامه یافت  که از نونهالی رسیدیم تا بام نوجوانی و دیگر نزدیک بود دیپلم بگیریم

وجنگ آن قدرادامه یافت و آن قدر جنگیدندکه دیگر حتی به پناهگاه هم نمی رفتیم دیگر همه چی یک شوخی بود وقتی آژیر می کشیدند روی پشت بام پشت دیوار همسایه کمین می کردیم وبه دنبال هواپیمای دشمن توی آسمان می گشتیم و با انگشتانمان خط سفیدش را نشانه می گرفتیم دیگر مرگ یک شوخی بود. روزها به دنبال پیکر بچه محل هامان تاگلزار شهدا پیاده می رفتیم و هیچ نمی دانستیم مرگ چیست ؟ مرگ رویا نیست ونبایدباشد.مرگ حقیقت یک پایان است. نمی دانستیم برای چه می جنگیم چون جنگ انگار مثل نفس کشیدن  لازم بود وعشق و فکرمان به همان بچه هایی بود که عرضه ی جبهه رفتن داشتند.

پدر برایمان عزت نداشت .به حال بچه های شهدا غبطه می خوردیم و دلمان می خواست امام که پدر آن ها بود پدر ماهم می شد چرا که می گفتند:« او خیلی مهربان است او دا دنمی زد او لبخند می زد».عشق برایمان حرام بود باید خدایی می شدیم .عشق جرم بود .مثل پیرزن ها در صف نماز جماعت می ایستادیم و وقتی نگاهمان در نگاه پسری گیر می کرد توبه می کردیم. شب های جمعه دعای کمیل و روزها توسل و عاشورا وندبه و سمات می خواندیم بدون آن که بدانیم چه می خوانیم و از کدامین گناه استغفار می کنیم .ما که گناه بزرگمان تنهااین بود که پشت سر دوستمان حرف می زدیم ،اما انگار سرتا پایمان از گناه کثیف بود و باید با گریه غسلش می دادی و .تازه غبطه می خوردیم که چرا مثل پسرها نمی توانیم شهید بشویم .ما ازنردبان عمرپله پله بالانمی رفتیم و هوله مان کرده بودند وبرای همین هرگز بزرگ نمی شدیم .دیوار می کشیدیم دور خودمان و دیوار می کشدند بین مان و ما هرگز بزرگ نمی شدیم .هرگز عاشق نشدیم و هرگز یک دل سیر نخندیدیم.جز آن که فقط به خودمان و دیگران خندیدیم.

از رابطه ی زن ومرد ما دعوا ونفرین ویا شوخی و مسخرگی می دیدیم. یادم است وقتی تلویزیون سریال اوشین را می گذاشت چقدر همه ذوق می کردیم که بالاخره یک چیز متفاوتی تلویزیون پخش می کرد . توی همان سریال هم همیشه مرد خانه با شمشیری دم دست پشت به خانواده می نشست و یک زن بود که او را کمتر از آقا صدا نمی کرد و این آموزه های ما از زندگی خانوادگی بود و بس.

ودیدن هر صحنه ی مهربانی کفاره داشت و همچنان خنده جایزنبود و عشق جرم بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
asali سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.asalmoraba.blogfa.com

شیرین بهــــــــــانه بود...

فرهاد تیشه میزد تـــا

نشنود صدای مردمانی را که مدام در گوشش میخواندند:

رهــــــایش کن؛دوستتـــــــــــ ندارد!!!

شعر خیلی قشنگیه

asali سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.asalmoraba.blogfa.com


salam khahesh mikonam mamnoon sar zadi..

لاله پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.khanevadeh-irani.mihanblog.com

خدایا حکمت قدمهایی را که برایم برمیداری بر من آشکار کن، تا درهایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی را که به رویم میبندی به اصرار نگشایم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد