سایه ای مثل مار از لای در خزید تو .که بود؟
مادرم رفته بود تا از زن همسایه که فامیل ماست چند دانه سیب زمینی قرض بگیردتا غذایی بپزد . چون که مهمان داریم.
بوی خوشمزه ی مرغ و پلو و خورش امروز خانه را پر کرده است.
خوش به حال مهمان ! کاشکی من هم ( کودک گرسنه ی این خانه) می شدم این جا مهمان .بچه ی آن مهمان تپل و خوش سیماست ،سر سفره اصلا به غذا لب نمی زند . پدرو مادر او و همه حتی پدرو مادر من هی تعارف تکه پاره می کنند و همه می کوشند تا به هرترفندی ، خورد آن کودک لوس ،چیزی از سفره ی ما .. سهم مهمان زیباست، گنده و خوشمزه و سهم من بدریخت و ریزه و کمی دست خورده. کاشکی من هم روزی سر این سفره می شدم مهمانی!
سلام
داستان کوتاه زیبایی بود من که خوشم اومد...
من تازه با وبلاگ شما آشنا شما این برای شروع بیشتر آشنا نیز خواهم شد. به امید دیدار...
سلام آفرین خیلی زیبا بود
لذت بردم از خوندنش
یادمه یک دوست فقیری داشتم که هر موقع شعر معروف سیب و می خوند اون و اینجوری تموم می کرد
که چرا خانه ی کوچک ما سیب و خیلی چیزای دیگه ای نداشت