آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

کاشکی من هم روزی سر این سفره می شدم مهمانی!

سایه ای مثل مار از لای در خزید تو .که بود؟

مادرم رفته بود تا از زن همسایه که فامیل ماست چند دانه سیب زمینی قرض بگیردتا غذایی بپزد . چون که مهمان داریم.

بوی خوشمزه ی مرغ و پلو و خورش امروز خانه را پر کرده است.

خوش به حال مهمان ! کاشکی من هم ( کودک گرسنه ی این خانه) می شدم این جا مهمان .بچه ی آن مهمان تپل و خوش سیماست ،سر سفره اصلا به غذا لب نمی زند . پدرو مادر او و همه حتی پدرو مادر من هی تعارف تکه پاره می کنند و همه می کوشند تا به هرترفندی ، خورد آن کودک لوس ،چیزی از سفره ی ما .. سهم مهمان زیباست، گنده و خوشمزه و سهم من بدریخت و ریزه و کمی دست خورده. کاشکی من هم روزی سر این سفره  می شدم مهمانی!

نظرات 2 + ارسال نظر
بی کاروان کولی جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ب.ظ http://bikarevan.blogsky.com

سلام
داستان کوتاه زیبایی بود من که خوشم اومد...
من تازه با وبلاگ شما آشنا شما این برای شروع بیشتر آشنا نیز خواهم شد. به امید دیدار...

مهدی جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام آفرین خیلی زیبا بود
لذت بردم از خوندنش
یادمه یک دوست فقیری داشتم که هر موقع شعر معروف سیب و می خوند اون و اینجوری تموم می کرد
که چرا خانه ی کوچک ما سیب و خیلی چیزای دیگه ای نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد