سایه تنها
سایه تنها سایه
سایه ی یک راهزن درته کوچه ی بن بست و عبوس
سایه ی یک جوان ژولیده،ناتوان و خسته
نفس زنان سایه افتاد زمین
توی دستان زرد وزخمی اش یک سرنج
بوی تعفن کوچه را می گیرد.
یک نفر دارد ته کوچه جان می کند
سایه ها می آیند
می گذرند وزیر لب پچ پچی می کنند
سایه ها دور می شوند
ودر تاریکی شب ناپدید
آفتاب تیغ می کشد
سایه ی عبرت در ته کوچه محو می شود ، می پرد.