لباس گل بهی بیمارستان تنش بود و یک عینک درشت روی صورتش خیلی مرتب روسریش رابسته بود و لفظ قلم حرف میزد به ظاهرش نمی اومد مریض باشه اما بود.
چند تا برگ علف ها ی باغچه با چند گل رز تو دستاش بود .
گفت : می گند گل تو نیارید گل کثیفه گلای به این قشنگی را نمی گذارند ببرم تو .دختر م می خاد بیاد دیدنم این جا منتظرش می شینم می خام گلا را بدم بهش .
* * *
اون یه مادره که منتظره دخترش بیاد ملاقاتش اما حالا صبحیه کی می یاد ملاقات ؟!
توی دلم شور برداشت : کاش دختر یادش نره که مادرش منتظرشه کاش بیاد و این گلا را از دستش بگیره.
* * *
زن ادامه داد : اسلام در خطر است ما باید برای اسلام جون و خونمون رابدیم از اسلام عزیز تر چی داریم.
* * *
توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی ، یک مادر بیمار، یک دسته گل تودستش و نگران اسلام .
توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی من نگران شدم که دختر نیاد به ملاقات مادرش و او مجبور بشه گل ها را بریزه توی سطل آشغال و یا به زور ازش بگیرند بریزند توی سطل آشغال.
این نگاه و درک عمیق و این حس نازک همیشه مرا عذاب داده.
می نویسم تا دیگه فکرم را مشغول نکنه.
چقدر خوبه که آدم دلش به چیزای خیلی کوچک خوش باشه