آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

سهم کار

اوایل تابستون بود توی اتوبوس نشسته بودم و منتظر حرکتش . 

 

کارو تلاش کارگران توی پیاده رو نظرم را جلب کرده بود .آن ها بدون لباس کار ،بدون دستکش  

 

مشغول بودند و عرق ریزان سنگهای زمخت و بزرگی را جابه جا می کردند . 

 

توی این شهر که روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شه و هر روز دارند بزرگ راه و زیر گذر و رو گذر  

 

احداث می کنند ،آیا مر جعی نیست که پیگیر حقوق این همه کارگر روز مزد و زحمت کش باشد  

  

 

که تاجان در بدن دارند بدون پشتوانه و مزایا ،تلاش می کنند ؟ 

 

اگر اتفاقی برای آن ها بیافتد آیا ضمانتی برای آن ها و نان خور هایشان وجود دارد؟آیا مرجعی پاسخ گو هست؟ 

 

 

در این جا ،آنها که بیشتر تلاش می کنند، کمتر سهم می برند!!!!!!!!!!   

داستان

ما در خود سوختیم

درخیالمان به رسم عشق گل می دادیم و از خیال گناه آمیز خود توبه می کردیم . 

  

نفرین بر آن زمان که ما  در خود سوختیم.

یادآن روزها به خیر !

یادآن روزها به خیر که می خواندیم «بابا آب داد»وانگار که بابا بزرگ بود و کار ی بزرگ بود بابا بودن  . 

 

و بعدها گفتند:بابا آب داددیگه شعارمانیست .بابا جون داد. بابا جنگیدبا شب بابا خون داد.

 

یادآن کلاس به خیر که در آن عاقبت دروغ را با روخوانی درس «چوپان دروغگو »درک می کردیم. 

 

و دروغ برایمان گناهی نابخشودنی بود. وما- ان هایی که ساده بودیم- یادگرفتیم مثل آب خوردن  دروغ نگوییم .

 

 یادآن روزها به خیر که «تصمیم کبری »راخواندیم اما نتوانستیم تصمیم های بزرگ برای خودمان  بگیریم.ودیگران برایمان بریدندو دوختند. 

  

یادآن روزها به خیر که دلمان برای نیامدن حسنک جوش می زد وقتی می خواندیم  :«حسنک  کجایی؟! »گاوها گرسنه و مرغ ها هم و گوسفندان تشنهاند. پس کجایی ؟! چرا نمی آیی ؟!

آیا حسنک حق نداشت یک روز درراه مدرسه توی کوچه ی خاکی کمی الک دولک بازی کند ؟!. 

 

پس چرا وقتی برگشت پدرش با ترکه به استقبالش رفت و مادرش از هرس مشت به سینه می  کوبید  و حسنک را نفرین کرد.وحسنک ازدرد و حیا صدایش در نمی آمد. 

 

آن وقت حقوق کودک معنا نداشت .  

و حسن آقا وقتی بابا شد پسرش سیخ توی چشمش زل زدو گفت :تو که کارکردی و درس  خواندی کجارا گرفتی؟1 .چی داری ؟! کارمال تراکتور است .وقتی حسنک ،باباحسن شد پدربودن زیاد انگار کار بزرگی نیست و فقط پول دار بودن پدر است که می تواند به اوهیبت بدهد. 

 یادآن روزها به خیر که در حاشیه ی کویر بودی اما با خواندن شعر گلچین« باز باران با ترانه» حس  طراوت وتازگی باران وخیال سحر آمیز جنگل های شمال هوش و حواست را می دزدید. 

 

یادآن روزها ، آن کلاس ها ،آن درس ها به خیر .یادبادآن روزگاران یادباد.

من و تو

من و تو قرار بود ما شویم .من از جنس احساس بودم وتو از فولاد. من 

 

 باتو آمدم تا گم شده هایم را در تو بیابم،می خواستم در محبت تو 

 

 غرق  شوم . من از خانواده ای پرجمعیت می آمدم تا کم محلی های 

 

 دیگران را با توجهات تو جبران کنم و تو از خانواده ای کم جمعیت و 

 

 سختگیر می آمدی تااز زیر نگاه های سنگین و نکن و بکن ها رها 

 

 شوی.و خودت را پیدا کنی . 

سال ها بعد من خودم را در کم محلی های تو گم کردم وتو آزادیت را به 

 

 عنوان یک مرد پیدا کردی. 

تو یافتی ومن همه ی داراییم را گم کردم .تو ازقله ی غرور بودی ومن 

 

 از  جلگه ی فروتنی . من پایمال خودخواهی تو و فروتنی خویش 

 

 شدم.سال ها گذشت و من و تو از یک جنس که نشدیم هیچ  

 

حتی سعی نکردی بدانی من ونوسی از تو چه می خواهم . 

تو ظاهرا مریخی پیروز بودی اما نه تو هرگز ...تو پیروز واقعی نیستی .

واقعا بی خبری بیدادی است .

همیشه بی خبری خوش خبری نیست .  

 

ای عزیز، درست است که آدم بی خبر خوش است ولی دراین عصر 

  

ارتباطات سریع واقعا بی خبری بیدادی است . 

 

 ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی چون صاحب خبر شوی محال 

 

 است خر شوی. 

 

سلام بر خاکستری هایی که بر زمین خاکی و خاکستری قدم می زنند  

 

واما نگاهشان آسمانی و سبز است.

کاشکی من هم روزی سر این سفره می شدم مهمانی!

سایه ای مثل مار از لای در خزید تو .که بود؟

مادرم رفته بود تا از زن همسایه که فامیل ماست چند دانه سیب زمینی قرض بگیردتا غذایی بپزد . چون که مهمان داریم.

بوی خوشمزه ی مرغ و پلو و خورش امروز خانه را پر کرده است.

خوش به حال مهمان ! کاشکی من هم ( کودک گرسنه ی این خانه) می شدم این جا مهمان .بچه ی آن مهمان تپل و خوش سیماست ،سر سفره اصلا به غذا لب نمی زند . پدرو مادر او و همه حتی پدرو مادر من هی تعارف تکه پاره می کنند و همه می کوشند تا به هرترفندی ، خورد آن کودک لوس ،چیزی از سفره ی ما .. سهم مهمان زیباست، گنده و خوشمزه و سهم من بدریخت و ریزه و کمی دست خورده. کاشکی من هم روزی سر این سفره  می شدم مهمانی!

کوچه های خاطره

دانه های برف با شهرمن غریب شده اند.یادش به خیروقتی بچه بودم آن قدربرف می باریدکه انگارزمین لقمه ای می شد دردهان برف .تپه های برفی پای هرد یوا رخشت وگلی. تصویربرف روبی مردهای سیاه پوش بربام های سپید.یادش به خیر،کوچه های خاکی ،سایه های آبی، لحظه های احساس، بوی کاه گل، دیوارهای خیس خورده. یادش به خیر،خاطره های کودکی که جاماندنددرپس کوچه های بچگی ،بازی گوشی یه قل دوقل ،خانه بازی زیرسقف گنبدی ،گرگم به هوابادخترعموها وپسرعموها.یادش به خیر بهار وبوی بید مشک توی چایی، بوی گل های یاس ومحمدی. بادوستان گاه آشتی و گاه قهر.یادش به خیر، تابستان های گرم ،ماه رمضان ،سحرهای پرشور،سفره های ساده. یادش به خیر، روزهای نونهالی ،آژیرحمله ی هوایی ،زیرزمین خانه ،پناهگاه خانواده .(وما نمی دانستیم چقدر بمب کشنده و مخرب است مگر نه در آن زیرزمین  ناامن پناه نمی گرفتیم)شبهای تاریکی ،خاموشی اجباری، پدرم برای برادرکوچکم املا می گفت و حسن می نوشت و پدر می گفت :نوشتی noshti?وما دزدکی می خندیدیم  که نباید پدرم خنده ی ما را می دید، خنده یک جرم بود.

وجنگ آن قدرادامه یافت  که از نونهالی رسیدیم تا بام نوجوانی و دیگر نزدیک بود دیپلم بگیریم

وجنگ آن قدرادامه یافت و آن قدر جنگیدندکه دیگر حتی به پناهگاه هم نمی رفتیم دیگر همه چی یک شوخی بود وقتی آژیر می کشیدند روی پشت بام پشت دیوار همسایه کمین می کردیم وبه دنبال هواپیمای دشمن توی آسمان می گشتیم و با انگشتانمان خط سفیدش را نشانه می گرفتیم دیگر مرگ یک شوخی بود. روزها به دنبال پیکر بچه محل هامان تاگلزار شهدا پیاده می رفتیم و هیچ نمی دانستیم مرگ چیست ؟ مرگ رویا نیست ونبایدباشد.مرگ حقیقت یک پایان است. نمی دانستیم برای چه می جنگیم چون جنگ انگار مثل نفس کشیدن  لازم بود وعشق و فکرمان به همان بچه هایی بود که عرضه ی جبهه رفتن داشتند.

پدر برایمان عزت نداشت .به حال بچه های شهدا غبطه می خوردیم و دلمان می خواست امام که پدر آن ها بود پدر ماهم می شد چرا که می گفتند:« او خیلی مهربان است او دا دنمی زد او لبخند می زد».عشق برایمان حرام بود باید خدایی می شدیم .عشق جرم بود .مثل پیرزن ها در صف نماز جماعت می ایستادیم و وقتی نگاهمان در نگاه پسری گیر می کرد توبه می کردیم. شب های جمعه دعای کمیل و روزها توسل و عاشورا وندبه و سمات می خواندیم بدون آن که بدانیم چه می خوانیم و از کدامین گناه استغفار می کنیم .ما که گناه بزرگمان تنهااین بود که پشت سر دوستمان حرف می زدیم ،اما انگار سرتا پایمان از گناه کثیف بود و باید با گریه غسلش می دادی و .تازه غبطه می خوردیم که چرا مثل پسرها نمی توانیم شهید بشویم .ما ازنردبان عمرپله پله بالانمی رفتیم و هوله مان کرده بودند وبرای همین هرگز بزرگ نمی شدیم .دیوار می کشیدیم دور خودمان و دیوار می کشدند بین مان و ما هرگز بزرگ نمی شدیم .هرگز عاشق نشدیم و هرگز یک دل سیر نخندیدیم.جز آن که فقط به خودمان و دیگران خندیدیم.

از رابطه ی زن ومرد ما دعوا ونفرین ویا شوخی و مسخرگی می دیدیم. یادم است وقتی تلویزیون سریال اوشین را می گذاشت چقدر همه ذوق می کردیم که بالاخره یک چیز متفاوتی تلویزیون پخش می کرد . توی همان سریال هم همیشه مرد خانه با شمشیری دم دست پشت به خانواده می نشست و یک زن بود که او را کمتر از آقا صدا نمی کرد و این آموزه های ما از زندگی خانوادگی بود و بس.

ودیدن هر صحنه ی مهربانی کفاره داشت و همچنان خنده جایزنبود و عشق جرم بود.

سایه

تا کودکی سایه داری.سایه با توست گاهی و گاهی گمانت براین است که ترسی است که همیشه همراهت است. تا کودکی سایه را بیشتر حس می کنی . اما بزرگ که می شوی ،نمی دانم یا سایه نداری که نمی شود حتما داری اما دیگر حسش نمی کنی .شاید خودت سایه ای شده باشی.و اگر سایه شده ای از کدام نوعی؟ سایه ی ترسی یا آرامش؟ سایه ای بازی گوش ، خنک یا هولناک که از ترست به سایه های دیگر پناه می برند.؟

جشن عقد

جشن عقد  

گل و شیرینی  

کل شادی 

روی میزها پرازمیوه  

موز، پرتقال،سیب سرخ 

خیار،کیوی 

کیک،بستنی  

سپس شربت  

ساندویچ نان و پنیر  و سبزی

دست آخر شام  

میزها پر  

دیسهای پراز برنج که نشسته رویشان زعفران و زرشک 

دیس های پر از جوجه و کباب کوبیده و خلال چیپس 

وپشقاب های خورشت ماست زرد و زیبا کنار ظرف سالاد  

سرخی گوجه و سبزی کاهووکلم و...  

نوشابه زردو سیاه و دوغ باهم  

این یک پذیرایی معمولی توی جشن های مردم ایران  

برای هرنفر به اندازه ی سه الی چهار کس غذا سر میز

و شکم ها پراست دیگر  

و دلها همه مشتاق  

شب بی خوابی از پرخوری  

وای برما ، 

چه رسم و رسوم بی جایی 

که اگر یکیش کم باشد مطمئنا می شود رسوایی  

تعارف پشت تعارف  

مایه ی خجالت ،قابل شما ندارد نیز  

نکند چیزی کم باشد  

 آبرومان در خطر باشد  

مهمان نوازی مان ظاهری و زبان بازی است  

وای برما  

همه فکر آبروداری  

در کنار سالن نرجس نکند که شکمی خالی است  

و کنار خانه ی داماد نکند  تب گشنگی بیازارد تن  بچه های همسایه 

شب آرزوها

خداوندا در من زمینه ی یک فرج ایجاد کن :

 به نگاهم عمق ، 

به دلم روشنی 

به اندیشه ام وسعت   

به بیانم سلاست 

به جسمم قدرت 

 به دست هایم قلم 

وبه پاهایم هدف ببخش. 

و بگذار پنجره ای از خود بگشایم به هستی، به پهنای خداوندی تو . 

آن وقت بقیت الهی درمن حضور پیدا خواهد کرد که نگو و نپرس.  

آنان که آرزو دارند ،امید دارند و آنان که امید دارند، ایمان و باور دارند  

ایمان به خدا و باور به خود. 

آرزوهای زیبا تان بر آورده باد.

صندلی خالی

امروزبرای دیدن مادرم با اتوبوس رفتم .در ایستگاهی یک خانوم نسبتا پیری خود رااز اتوبوس بالا کشید ودر حالی که درست جلوی پاش یک صندلی خالی بودکه پسر جوانی هم روی صندلی کناریش نشسته بود به صندلی خالی نگاهی کرد اما ننشست .انگار بد می دانست در این حالت روی صندلی بنشیند و من که دیدن این صحنه ها آزارم میدهد گفتم :خوب بشینید و زن نصفه نیمه نشست نمی دانم  شاید بعضی هابه این کار حیا می گوینداما من این کار را نهایت حماقت  و بیماری می دانم که آدم یک صندلی خالی توی اتوبوس باشد و با اطمینان و آرامش روی آن ننشیند .بارهاشاهد چنین صحنه هایی بوده ام و ازدست این جور آدم ها حرص خوردم. 

اتوبوسی که قسمت مردانه و زنانه جداست .قسمت مردانه خالی و قسمت زنانه مملو از جمعیت و زنانی که به خودشان جرات نمی دهند ازدرجلو اتوبوس سوار شوند. 

و زنانی که حتی به این وضع راضیند و اصلا حتی به ذهنشان هم نمی رسد که چرا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! 

آن وقت ما تو این مملکت امید به چه چیزها داریم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بزرگ داشت مقام معلم

امسال هم روز بزرگ داشت معلم  مثل سال های پیش بسیار ابرومندانه و شایسته بر گزار شد .  

مطابق معمول چند روز قبل نماینده ی معلم ها!خیلی آرام از معلم ها پول جمع کرد تا برای مدیر محترم هدیه تهیه کند و استدلالش این بود که مدیر برای ما کادو می گیرد ما هم باید از خجالتش در آییم .حالا نمی دانم کدام مدیری واقعا از جیبش مایه می گذارد الله اعلم  !!!!! 

 

 در این مواقع هیچ کس حرفی نمی زند و همه حرف شنواند.اما خدا می داند چه حرفها که بعد از آن گفته نمی شود . 

حالا چه می خواهید بخرید ؟تا پارسال از سکه پایین تر نمی شد خرید، ولی امسال انگار گل نقره قرار است بخرند . 

خوب مبارکش باشد . 

هدیه ی معلم ها چه ؟یک ظرف مربعی پیرکس. 

که البته تاکید شد که مدیر از جیب خودش خریده .امسال را نمی دانم ولی سال های پیش هم که اداره مبلغی برای هر معلم در نظر می گرفت .در هر صورت از اداره یا کمک انجمن یا...همه به اسم مدیر تمام شد. 

اما بگذار از یک مدیر دیگر بگویم که اصلا اجازه نداد کسی برایش چیزی بخردو خودش برای معلم ها هدیه تهیه کرد از این مدیر های آزاده توی منطقه ی ما نادر است.  

اما در مدرسه ی دیگر هدیه ی مدیر یک نیم ربع سکه بود و خانم مدیر با آن که همه مبلغ یکسانی برای هدیه اش داده بودند در دادن هدیه فرق گذاشته بود وبین معلم ها این خبر زمزمه می شد (و اصلا با گذشت بیش از یک هفته هنوز هدیه ای دست من نرسیده حتما یادشان رفته و بعد می دهند.) اصلا برایم مهم نیست  .

همکاری می گفت دانش آموزی سر کلاسش آمده و نفری پانصد تومان برای هدیه ی روز معلم می خواسته جمع کند که او اجازه نداده و توی دفتر هم از این اتفاق گله کرده و واقعا هم خوب کاری کرده .دنیا که نداریم بگذارند آخرتمان آباد باشد و حرمتمان محفوظ.

خدا وکیلی اگر این جوری روز معلم را می خواهند پاس بدارند ،صد سال سیاه نمی خواهیم . هر معلم با این پولی که برای مدیرمی دهد  می تواند یک هدیه ی دل خواه برای خودش بگیرد نه منت بکشد و نه منت بگذارد .   

اصلا وقتی می بینم چقدر مردم توی رودربایستی و چاپلوسی و یا رسم و آداب و با توقع و سبک و سنگین کردن کادو به هم هدیه می دهند ،حالم از هر چه هدیه است به هم می خورد . 

راستی یادمه چند سال پیش برای روز معلم با همکاری انجمن  مدیر  یک مدرسه ای یک هدیه ی به یاد ماندنی به معلم ها داد!حدس می زنید چی بود؟! 

ظاهرا مثل بشقاب بود اما می تونست یک قاب هم باشد . 

وقتی توی خونه هدیه را باز کردم خیلی جا خوردم !!!! 

آری ،چند دست بشقاب برنج خوریه چینی نه چندان زیبا خریده بودند که به هر معلم یک بشقاب هدیه کرده بودند. خیلی جا خوردم .هنوز آن بشقاب را دارم و گه گاه چشمم بهش می افتد و خاطره اش زنده می شود اگر می دانستم هدیه چیست مطمئنا می گذاشتمش توی مدرسه تا ازش استفاده ی بهینه بشه .

 خدایا شکرت که ما را این قدر عزیز و با عزت کردی با این شغل !!!!!!!!!

بازدر سحر گاهی تاریک

بازدر سحر گاهی تاریک 

مردی از چوبه ی دار آویزان 

ضجه ها تیغ کشید تافرق خود آسمان 

و پایان می پذیرد روزهای التماس و تشویش. 

ازوقتی که تورا به زور تسلیم مرگ کردند 

مرثیه ی هیچ امامی و ولی، گریه هایم را جاری نکند. 

بعداز این «من ،مرثیه خوان دل خویشتنم.. »

بعد از آن سحر که تو را مردند یک سوال نقش سیاهی در ذهن من ایجاد نمود. 

که تو را مردن این گونه حق بود؟ 

خواست خدا ؟ 

قانون شریعت؟ 

یانه ...

ونمی دانم... 

روزگاری مرگ برایم خدادادی و طبیعی محسوب می شد. 

بعد از آن واقعه همه ی کوزه ی افکارم وارونه شدو ریخت. 

مرگ مثل شکستن یک کوزه اتفاقی هم هست. 

اما اعدام این چه مرگی است  !!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا... !!!!خدایا... !!!!!!!!!!

درد را گفتن، درد را بر کاغذ نوشتن ... 

قالب خاصی لازم نیست .

من نمی خواهم شعر بگویم، هرگز  

شعر وزن و قافیه و تخیل دارد  

 کسی برای اشک هایش قالب زیبا نمی جوید .

اشک را می ریزد بدون آن که بداند به کجا می ریزد. 

من خیالات نمی بافم مرگ تو پرده ی نازک و زیبای خیالاتم را پاره کرد و سوزاند. 

چشم هایم را به دنیایی که چنان زیبا نیست ،بگشاد .

قافیه، قفل به گنجینه ی احساس من است.   

مرگ داد است و اعدام بیداد.

پس ردیف سخن من این است  :

وای  وای وای ... 

وای از بیدادو ستم. 

وای از اعدام.

سیب،سبد،باران ،مادر...

آن مرد،تا آبادی می آید . 

آن مرد ،با اسب در باران می آید . 

آبادی   آب دارد . 

آبادی   آباد است . 

آن مردخندان می آید.  

آبادی صفادارد. 

آن مرداز کاربه خانه برمی گردد. 

او خانه و خانواده رادوست دارد. 

آن مادر با سبد به بازار رفت. 

 آن زن در باران با سبد می آید . 

آن مادر در سبدسیب دارد .  

سیب ،سبد،باران ،مادر.خانه 

مرد، اسب ،کار، خانواده 

بچه ها در کوچه بازی می کنند . 

آن ها اسباب بازی ندارند ،آن ها شادی دارند. 

آن دختر قالی می بافد . 

آن دختر رنگ ها را دوست دارد . 

آن دختر خیال های رنگی می بافد.   

کوچه،بازی،بچه ،شادی 

خیال،رنگ،قالی  

              *  *   *

آبادی ،شهرشدوشهرکلان شهر.  

 شهرهواندارد.  

هوای شهر باران می خواهد. 

شهر بدون باران آبادی ندارد. 

این مرد، به جای اسب  سمند دارد.  

این مرد در باران از کارواش می آید .  

این مرد از آمدن باران خوش حال نیست.  

این مرد هر سال چندباربه تایلند می رود . 

او تا مدتی شارژ است . 

اوتا نیم روز سیر می خوابد.

این زن در پاساژ پرسه می زند . 

این زن نمی داند چه می خواهد، بخرد.  

گل هادر باغچه از بی آبی می پژمرند.

این پسر جین می پوشد .  

او به خانه گرد خوشحالی می برد.

پژمان پای رایانه تا سپیده می چرد. 

این دختر در کیفش مدادهای رنگی دارد . 

او تابلوی صورتش را پای آینه ساعت ها رنگ می زند.  

این مرد ،این زن،این دختر ،این پسر ناشادند. 

 آن ها توی خانه لای وسایلشان گم می شوند . 

آن ها مدرن هستند.!!!!!!!!!  

تایلند،پرسه،پاساژ 

تابلو،جین،وسایل،شارژ

خداراشکر!

عصر وقتی پشت شیشه ایستادم ،نگاهم به ابر های تیره افتاد ،با خودم چند بار بلند تکرار کردم که: به گمانم که بیاید باران. به گمانم که بیاید باران .  

هنوز از فروشگاه خارج نشده بودم که بوی باران فضا را پر کرده بود و  باران روی سقف فروشگاه ضرب گرفته بود دوباره همان حس غریب زیبا وجودم راپرکرد به بیرون نگاه کردم و چند بار بلند گفتم ماشااله .آقایی گفت :خوبه یا بد ؟گفتم خوب خیلی هم خوب! 

شوهرم گفت : ماشین کثیف شد . !!!!!! 

مردم خیلی بی تفاوت بودند انگار نه انگار بعد از مدتها باران باریده است .انگارنه انگار بارون مهمون بهاری شهر ماشده ،شهری که وقتی بارون نمی یاد جهنم آلودگی میشه شهری که بقاو سلامتیش به آب و بارون بسته است .شهری که تب باران داره . 

من نمی دانم از هیجان خودم تعجب کنم یا از بی هیجانی مردم. 

تمام روزهایی که دیگران توی شلوغی و هوای سنگن شهر دنبال ست کردن گل رومیزیشون با گل قالیشون و گل قوریشون  با نقش دستمال سفره شون ،گل سرشون با گل دامنشون هستند من به نیومدن بارون فکر می کردم . 

تمام شبهایی که مردها به بالا رفتن نرخ سکه و دلار و قطع نشدن یارانه هاشون و خرید اجناس از ترس گرانی فکر می کردند من به خشک شدن رود خونه و نیومدن بارون ... 

فکر نکن من کشاورزم نه من یک معلمم و عاشق بارون. 

وقتی باران می آید انگار خدا آمده است تا نزدیک گونه های من .