در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر مــــلال ما، پرنــــــده پر نمـی زنــــد
یکــی زشب گرفتــگان، چــــــــراغ بر نمی کنـــد
کسی به کوچــه سار شب، در سحر نمی زند
نشستــــــه ام در انتظار این غبار بی ســــوار
دریغ کز شبـــــی چنین، سپیــده سر نمی زنــد
دل خراب من، دگـــــر خرابتــــــر نمــــی شـــود
که خنجر غمت از این خرابتـــــــر نمـــــــی زند
گذر گهــــی است پر ستم، که اندرو به غیر غم
یـکی صــــــلای آشنا، به رهگــــــذر نمی زنـــــد
چه چشم پاسخ است از این، دریچه های بسته ات
بـــــرو که هیچ کس نــــدا، به گوش کر نمی زنــــد
نه سایه دارم و نه بر، بیفکننـــــــــدم و ســـزاست
اگر نــــه بر درخت تر، کســـــی تبر نمـــــی زنــد
هوشنگ ابتهاج
«شیخ را گفتند:(به شیخ ابوسعید ابوالخیر گفتند) " فلان کس بر روی آب میرود(راه میرود)! گفت: «سهل است(آسان است)! وزغی(قورباغه) و صعوهای(پرنده کوچک آوازخوان) نیز بروی آب میرود» گفتند که: «فلان کس در هوا میپرد!» گفت: «زغنی(نوعی پرنده از راستهٔ بازهاست) ومگسی در هوا بپرد». گفتند: "فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود. شیخ گفت: "شیطان نیز در یک نفس(یک لحظه) از مشرق به مغرب میشود(میرود)، این چنین چیزها را بس(بسیار) قیمتی(ارزش) نیست. مرد(انسان واقعی) آن بود(آن کس میباشد) که در میان خلق بنشیند و برخیزد وبخسبد(بخوابد) وبا خلق ستدوداد کند(معامله) وبا خلق در آمیزد(در ارتباط باشد) ویک لحظه از خدای غافل نباشد.
خواجه بوعلی [سینا] با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میگفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم او میبیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال کردند کهای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند. »
دوحکایت بالا مصداق این شعر فروغی بسطامی است :
مردان خدا پرده ی پندار دریدند بعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هردست که دادند ازآن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
تنها راه حل اختلافات بشری قدم نهادن در مسیر عارفان بزرگ و گسترش آیین مهرورزی است .
نیمی شِد یه پنجره تو کوچه آشتی واکونی
اِز لبی تارومیا اِسمی منا صدا کونی
سردا می ندازی پاین دلم براد یُخته میشِد
نیمی شد زیر چشییم شُدش به من نیگا کونی
مِثی کفتر پِریدی از سری دوشی دیفالا
پس همینجوری می خواسی منا تورئ ما کونی
منی که همش براد این در و اون در می زدم
می باد این جوری دساما تو حنا کونی
من بایس میونی مردابی شبا جون بکنم
تو می باد تو حوضی نقره ای سحر شنا کونی
من بایس هر جا می ری عصایی دسی تو باشم
تو می باد میونی را دسی منا عصا کونی
راس می گوی دوسدا بشناس نیمی خواد اشک بی ریزی
نیمی خواد نصفی شبی مردوما زابرا کونی
محلد نیمی زارم بلکی خودد از رو بری
شایدم یه پنجره تو کوچه آشتی واکونی
زنده یاد جمشیدیان
زشت است اینکه گیر سر از چین بیاوریم
کبریتهای بیخطر از چین بیاوریم
آوردهایم هر چه شما فکر میکنید
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم
هر چند توی کشور ایران زیاد هست
ما میرویم گور خر از چین بیاوریم
آوردهایم ما نمک از ساحل غنا
پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم
هی نیش میزنند و عسل هم نمیدهند
زنبورهای کارگر از چین بیاوریم؟
خوانندهها چه قدر زمختاند و بدصدا
من هم موافقم قمر از چین بیاوریم
حالا که خوشگلان همه رقاص گشتهاند
پس واجب است شافنر از چین بیاوریم
خشکیده است، پس بدهیمش به روسیه
دریای خوشگل خزر از چین بیاوریم
تا آن که جمعیت دو برابر شود سریع
باید که دختر و پسر از چین بیاوریم
حالا که نیست کار بُزان پای کوفتن
ما میرویم گاو نر از چین بیاوریم
یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند
باید گدا و در به در از چین بیاوریم
گویند سر عشق مگویید و مشنوید
ما میرویم لال و کر از چین بیاوریم
شاعررا نمی دانم کیست.اماشعرزیبایی است.
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زده ایم!
مرحوم حسین پناهی
اکبر عبدی می گوید:
یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسیناین جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟
گفتم: آره!
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم…
سخن و دعای زیبا از معلم شهید دکتر علی شریعتی
ای خداوند! به علمای ما مسئولیت،
و به عوام ما علم، و به مؤمنان ما روشنایی،
و به روشنفکران ما ایمان، و به متعصبین ما فهم،
و به فهمیدگان ما تعصب، و به زنان ما شعور، و به مردان ما شرف،
و به پیروان ما آگاهی، و به جوانان ما اصالت،
و به اساتید ما عقیده، و به دانشجویان ما نیز عقیده،
و به خفتگان ما بیداری، و به دینداران ما دین،
و به نویسندگان ما تعهد، و به هنرمندان ما درد، و به شاعران ما شعور،
و به محققان ما هدف، و به نومیدان ما امید، و به ضعیفان ما نیرو،
و به محافظهکاران ما گستاخی، و به نشستگان ما قیام،
و به راکدان ما تکان، و به مردگان ما حیات، و به کوران ما نگاه،
و به خاموشان ما فریاد، و به مسلمانان ما قرآن،
و به شیعیان ما علی، و به فرقههای ما وحدت،
و به حسودان ما شفا، و به خودبینان ما انصاف،
و به فحاشان ما ادب، و به مجاهدان ما صبر، و به مردم ما خودآگاهی،
و به همه ملت ما همت تصمیم، و استعداد فداکاری، و شایستگی نجات و عزت ببخش!
دست مزن!چشم،ببستم دو دست راه مرو! چشـم، دوپایم شکسـت
حـرف مـزن! قـطـع نـمـودم ســخــن نطق مکـن! چشـم ببسـتم دهـن
هیـچ نفهم! این سخن عنوان مکـن خواهش نـافـهـمـی انـسـان مکـن
لال شـوم ، کـور شـوم ، کـر شــوم لیک محال است که من خر شوم!
چند روی همچو خران زیر بار؟ سر زفضای بشریت برآر
شعر بالا باعنوان تازیانه از شعر های کتاب ادبیات اول دبیرستان است ومن امید وارم حذف نشود ،چرا که به خوبی دوران استبداد را به تصویر می کشد0(بیت آخرش توی کتاب نیست. )
سیداشرف الدین حسینی، بی شک از مهم ترین شاعران طنزسرای دوران مشروطیت است. سعید نفیسی در موردش گفت: " هر روز و هر شب شعر می گفت و اشعارش را هر هفته چاپ می کرد و به دست مردم می داد... وقتی روزنامه فروشان نام روزنامه اش را فریاد می کردند، براستی مردم هجوم می آوردند... زن و مرد، پیر و جوان، کودک و برنا، بی سواد و باسواد این روزنامه را دست به دست می گرداندند. در قهوه خانه ها، در سرگذرها، در جاهایی که مردم گرد می آمدند، باسوادها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش می دادند... نام روزنامه آن قدر معروف بود که مردم او را نسیم شمال صدا می کردند...روزی که موقع انتشار آن می رسید، دسته دسته کودکان ده دوازده ساله که موزعان او بودند، در همان چاپخانه گرد می آمدند و هر کدام دسته ای بزرگ می شمردند و از او می گرفتند و زیر بغل می گذاشتند. این کودکان راستی مغرور بودند که فروشنده نسیم شمال هستند... یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان، پهلوان بزرگ نبود... از هیچ کس بد نمی گفت، اما همه را مسخره می کرد و چه خوب می کرد!"
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فروریخت پرها نکردیم پرواز ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای! ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکندهست و تا دشت بیداریش میکشاند و ما کمتر از آن نسیمیم در آن سوی دیوار بیمیم ببخشای ای روشن عشق به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پرها نکردیم پرواز.
معمولا آخرین جلسه ی کلاس هام را در اردیبهشت با 3مصراع آغازشعربالا تمام می کنم و آن را پای تابلو باگچ می نویسم و بچه ها هم که مشتاقند ببینند چی می نویسم بلند بباهم می خونندش.
این شعر زیبا سروده ی محمدرضا شفیعی کدکنی شاعر ،نویسنده و محقق معاصر ایران است.
دنیا را آنقدر بزرگ فرض کردهایم که گویی هیچگاه به انتهای آن نمیرسیم و زندگی را چنان طولانی انگاشتهایم که گویی پایانی بر آن متصور نیست. ببخشای بر ما، ببخشای.که مثله غربت شب بی انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند
آخرین درخت سبز سرپاست
رو تنش زخمه ولی زخمه تبر
نه یه قلب تیر خورده
نه یه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست
کندوی پاک دخیل و طلسم
چه پرنده ها که تو جاده ی کوچ
مهمون سفره ی سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجین قدیمی یه قشنگ
با تو
نه سبزه
نه آینه بود
نه آب
یه تبر بود با تو
با اهرم سنگ
***
اون درخت سربلند پر غرور
که سرش داره به خورشید میرسه
منم،منم
اون درخت تن سپرده به تبر
که واسه پرنده هادل واپسه
منم،منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو بخداست
صدایی که توی بهت شب دشت
نعره ای نیست
ولی
اوج یک صداست
***
رقص دست نرمت ای تبر بدست
با هجوم تبر گشنه و سخت
آخرین تصویر تلخ بودنه
توی ذهن سبز آخرین درخت
حالا تو شمارش ثانیه هام
کوبه های بی امونه تبره
تبری که دشمن همیشه ی این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگی های پر پرنده هام
تو بزن،تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
اخرین ضربه رو محکم تر بزن
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که
مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و
هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با
لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند
و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن
باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای
پسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
او برای اولین بار در زندگی اش می تواند می بیند...!!!
گرافیک :از سیتاک
چند رباعی برگزیده از خیام:
بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی
نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران
٭
٭
٭
از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
٭
٭
٭
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
٭
٭
٭
تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند
من بهتر از این نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند
٭
٭
٭
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
٭
٭
٭
این قـافـله عـمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد
٭
٭
٭
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد
٭
٭
٭
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و خـموش
هــر یک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
٭
٭
٭
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟
٭
٭
٭
بنـگر ز صـبـا دامن گل چاک شده
بلبل ز جـمال گــل طـربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
از خاک بر آمده است و در خاک شده
٭
٭
٭
گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم
٭
٭
٭
ای آن که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار باره بیش ات گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی ، رفتی
در آغاز :این نوشته مال خودم نیست و متاسفانه نویسنده ی آن را نمی شناسم .پارسال همین موقع ها توی مطبی از روی مجله نوشتمش البته با عجله .
در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهرتدریس کنند
وبگویندخدا
خالق زیبایی
وسراینده ی عشق ،
آفریننده ی ماست
مهربانی است که مارا به نکویی
دانایی
زیبایی
وبه خود می خواند
جنتی داردنزدیک ،زیباوبزرگ
دوزخی داردبه گمانم
کوچک وبعید
درپی سودایی است
که ببخشدمارا
وبفهماندمان
ترس،بیرون ازدایره ی رحمت اوست
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد.
او پرسید: `آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد، آفریده است؟`
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: "بله."
استاد پرسید: "هر چیزی را؟"
پاسخ دانشجو این بود: "بله هر چیزی را."
استاد گفت: "در این حالت، خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد."
برای این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند.
استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است.
ناگهان، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت: "استاد، ممکن است که از شما یک سوال بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته."
دانشجو پرسید: "آیا سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟"
دانشجو پاسخ داد:
"البته آقا، اما سرما وجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیک، سرما عدم تمام و کمال گرماست و شئی را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد. بدون گرما، اشیاء بی حرکت هستند، قابلیت واکنش ندارند. پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم."
دانشجو ادامه داد: "و تاریکی؟"
استاد پاسخ داد: "تاریکی وجود دارد."
دانشجو گفت:
"شما باز هم در اشتباه هستید، آقا. تاریکی فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید، اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور، نور می تواند تجزیه شود. تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم."
و سرانجام دانشجو پرسید:
- "و شر، آقا، آیا شر وجود دارد؟خداوند شر را نیافریده است. شر فقدان خدا در قلب افراد است، شر فقدان عشق، انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها وجود دارند. فقدان آنها منجر به شر می شود."
و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند.
نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود..