آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

کیست؟!

    دراندرون من خسته دل     ندانم   کیست 

    که من خموشم و او درفغان و درغوغاست 

 

چهار شنبه سوری

  زردی من از تو ، سرخی تو از من       

 

غم برو شادی بیا ، نکبت برو روزی بیا 

    

  سور چارشنبه ی آخرسال نود 

    

      باد همراه با سلامتی و صحت 

      

        یادمان باشد این شادی 

      

          نرساند به دیگران آزار 

 

 

آتش مهر کینه هارابسوزاند       و کند خانه ی دلت روشن 

  

به یاد سیاوش نمادپاکی و نجابت بگذر از آتش هوس کش و اهورایی 

 

پاینده ایران ناسور باد اهریمن پلید           خاکستری

خرید شب عیدمن

چندروز پیش برای خرید به خیابان رفتم چیزی نظرم را نگرفت راسیاتش دلم به خرید نمی ره . 

 

خودم را توی کتاب فروشی گذاشتم .شازده کوچولو را خریدم و از چند تا کتاب دیگه هم دیدن  

 

کردم . با کتاب فروش کمی از مسائل روز حرف زدیم .اون هم یک شعر فردوسی را که توی 

 

 صفحات اول یک کتاب بود بهم نشان داد .واقعا تعجب زده شدم انگار فردوسی پیش بینی عصر  

 

ماراکرده . کتاب را خریدم . اسمش هست :چرا درمانده ایم؟(جامعه شناسی  

 

خودمانی)از حسن نراقی 

  

 

تو این روزهای پرکار آخر سال سرم به این کتاب گرم شده ،در این کتاب روحیات بد ما ایرانی ها  

 

که باعث درماندگی ما شده را نوشته . 

 

ویژ گی های ایرانیها 1-با تاریخ بیگانه ایم2- حقیقت گریزیم3-ظاهرسازیم4-برتری جوییم5- بی برنامه ایم6-ریا کاریم7- احسلساتی و شعارزده ایم8-توهم توطئه داریم9-مسئولیت ناپذیریم10-قانون گریزیم11- پرتوقعیم12-حسودیم13-همه چیزدانیمو... 

                                                                                          خاکستری

مطلبی از احمد شاملو

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

 

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا  .

 

جمله نهایی :  عیب کار اینجاست که من  '' آنچه هستم ''  را  با   '' آنچه باید باشم ''  اشتباه می کنم ،    خیال میکنم  آنچه  باید  باشم  هستم،   در حالیکه  آنچه  هستم

درفرودست شهر ۳

این فرودست شهر نکند، فکرکنی یک جایی است مثل جنوب تهران یا شمال اصفهان ،

هرگز!

نه !

در فرودست شهر،هر جایی است که انصاف و اعتدال و ارزش های انسانی همگی وارونه است.

 . در فرودست شهرجای یک باور زیبا و سازنده را عصبیت و خشکی فرا بگرفته است.

در فرودست شهر منطق نیست.

حساب دو دوتا چهارتا نیست .

واگر خواست خدا باشد می شود پنچ وشش

می شود معجزه کرد و بشود هفت و هشت .

توی شهر،علم ودانش هست زیاد

اما آگاهی و خرد ناچیز است

واگر گفتی تو چرا ؟

باعلم می شود پول دار شد .

ولی با خرد و اندیشه، تنها، درد سر می خری بر جان خودت .

پس هرکه نادان تر، خوش تر.

با پول هم می توانی بخری مدرک علم ،خانه وماشین و...

در فرودست شهر همه شهری و شیک

همه عینک تدبر برچشم

اما خانم لیسانسه که کلاسش بالاست لای آشغال ها می ریزد بازیافت  

(پوسته ی پرتقال و کاغذ   شیشه و قوطی کمپوت   نان و آشغال سبزی)

و اصلا با طبیعت قهر است .

خانم استغنا که همه پولش را خرج اَتِینا می کند ماهانه

برای خواهر بیمارش که ندارد پولی که کند معالجه درد خویش و بی چاره است ،

درزیارت از خدا شفا می خواهد با ناله

 ونمی داند که چاره ی درد او توی دستانش است.

این فرودست شهر، جای زشتی ها است

که دلم را بشکست و در آورد اشکم.

خرج اتینا=خرج چیزهای نه چندان ضروری

راضیه

دخترک رشته اش معماری است 

 سال سوم

شادو بذله گو ، ظاهر

اما باطنش غوغایی است.

راضیه فکر نکن که راضی ا ست.

دل خوشی هیچ ندارد طفلک 

پدرش از عشایر بوده است که مهاجرت کرده

 از گله ی او برده، دزد 400راس گوسفند

پدرش بیکار است و 75ساله

راضیه چند ساله ؟

تازه هفده ساله.

آن چند روزی که همه حاضر و او غایب بود 

 وقتی آمد پای چشمش اثر یک ضربه ،کبود

هم شاگردیهاش می گویند سق سیاهی دارد

گفته امروز معلم کس او می میرد و نمی آید او

وهمان روز معلم به دلیل فوت یک شخص نیامد دیگر.

اما من می گویم :حس ششم او شاگرد اول است  

به دلیل این که دختر ساده ومظلومی است.

امسال اگر او به سلامت بگیرد دیپلم

حق ندارد که دگر جایی برود

باید بغل مادر خود ببافد قالی

که برایش ندارد حالی.

پیش یک مادر و پدری که پدر بیکار است و حتما بیمار است. 

( آدم بیکار، بیمار است)

 خانه زندان وی است

درودیوارو همه اهل سرای ، زندان و زندانبان است.

ازقول خود او می گویم : تشنه ی ذره ای محبت هستم. 

من دعایم این است که ای کاش

هیچ کس دختر نشود و اگر شد دختر یک آدم بشود.

 آدم آن است که ایمان و آگاهی و محبت دارد 

 و اگر ندارد این همه را پس چه فرقی دارد با گله ی گاو و گوسفند.

کتاب ترس رااحساس کن... اما کارت را انجام بده

ترس رااحساس کن...  

 

                   اما  کارت را انجام بده 

                                                                              نویسنده سوزان جفرز  

  

این کتاب به ما کمک می کند که خودرا ازترس های زندگی رهایی بخشیم و کاروزندگی موفقی داشته باشیم!

در فرودست شهر ۲

درفرودست شهر،سورشان مرده خوری است. 

سورشان نذری ایام عزاست. 

دخترهمسایه کارش اینست که توی مسجد،تنگ گوش پیرزنهابخواندزیارت ونمازغفیله . 

دختری پاک ونجیب وزیباکه همه اوراپیر دختر ترشیده لقب داده اند. 

 خان اخوی چهل و چهارسالش که کارش الواطی است، 

روی خواهرش غیرت بسیار دارد،وخود 

«نماند از معاصی منکری که نکرد 

واز مناهی مسکری که نکرد، » 

وقتی مرد روی اعلامیه اش نوشتند :جوان ناکام 

و خواهر در غم و غصه ی ناکامی او  

سفید شده است موهاش. 

 

 

 

عشق

عشق یعنی  خالی از خودخواهی ،خالی از رنگ ریا ،رو راست بودن با خود و خدا یعنی سادگی  

 

و  

 

صفا.

بچه های مکتب خانه

بچّه های عزیز، درروزگاران قدیم ، مدرسه ها به این شکل نبود.کودکان  

برای آموختن علم به مکتب 

 

  خانه می رفتندوآن جا پیش استاد زانومی زدند تاخواندن ونوشتن  

 

یادبگیرند. 

 

مولاناجلال الدین قصّه ای ازیکی ازاین مکتب خانه ها برایمان سروده  

 

است.این شعر رابه صورت 

 

 داستان برایتان تعریف می کنم.  

ادامه مطلب ...

که مغالطه می کند؟!(خاطره)

      روز سه شنبه 9اسفند 1390

      سر کلاس بودم. نوبت ارزشیابی تمام شده بود و آغاز تدریس که یک دفعه معاون مدرسه در کلاس را  زد و گفت :«بچه هاباید بروند سالن برای سخنرانی ».

  گفتم:« من دارم درس می دهم» و او نگذاشت حتی حرفم تمام بشود.

  - سخنران ما در راه است .

    دیگر بچه ها راه افتاده بودند . با ناراحتی توی دفتر، شروع به خوردن لقمه ام کردم . به همکاران  می گفتم اگرقبلا هماهنگی کرده بودند لا اقل درس را زودتر داده بودم.

امر کردند:«شماهم بروید سالن، تا بچه ها ساکت باشند» .نمی خواستم، بروم اما بنا به حکم همکاری رفتم .واقعا چراباید این قدر بی نظمی و بی قانونی و بی حرمتی یک چیز عادی باشد .وقتی ما که خودمان را متولی تعلیم و تربیت می دانیم حقوق و شان کلاس و همکار را رعایت نکنیم ازدانش آموز چه انتظار؟!

خلاصه سخنران و همکاران به زور جمعیت را ساکت نمو دندو آقای سخنران که خود را آ.ط ومشاور از دایره ی ...سپاه معرفی کرد، با یک سبکی از سخنرانی که خنداندن جمع با حرف های( تلخ ) و حرکات و صداهای عجیب است و خیلی هم جدیدأ بین اقشار خطیب و مشاوروغیره رایج شده،شروع کرد و قصدش هم آگاهی دادن نوجوانان  به طور فی سبیل ا... نسبت به اتفاقات بدی که در اثر فریب خوردن دختران (به قول خودش نداشتن بصیرت ) و مواد مخدر و غیره پیش می آید،بود.

حرفهای زیادی زده شد و خنده ها بسیار .البته بگذریم که در میان حرفهایشان چه توهین ها یی پوشیده و آشکاری که به بعضی اقشار جامعه نمی کردند. از حوادثی می گفت  که با شنیدن شان سرمایم شده بود و درست است که اشکم را در نیاورد اما به خنده هم نیافتادم.

در بین سخنرانی آقا، این حرف ها بود« این سریال جومونگ و یانگم چی بود که همه می دیدند، این ها دیدن نداشت که این قدر تاثیرات بد روی دختران و پسران گذاشته، جومونگی که دایم داشت ،شمشیر می زد و با خودکارش ادای اورادر آورد و یانگم که دایم داشت ،این چیز و آن چیزرا باهم قاطی می کرد .(غافل از این که این کارهمان ،کار زنان و مادران ماست که صبح تا شب در پی تهیه ی غذا برای خانواده اند.).

من نه به قصد برهم زدن جلسه، برخاستم و گفتم :«ببخشید آقا ،شما که این قدر از این سریا ل ها بد می گویید ،این هارا که شبکه های ماهواره ای پخش نکرده اند ،تلویزیون جمهوری اسلامی ما پخش کرده است. »یک دفعه صدای سوت ودست بچه ها سالن را از جا کند . همه به دست و پا افتادند که آن ها راساکت کنند و مگر می شد...!!!به ناچار از جایم بلند شدم و از دانش آموزان خواستم تا بگذارند که آقای سخنران ادامه بدهند .

و سخنران گفت :«خانم ،این حرف ها، جایش این جا نیست ما هم به برنامه های تلویوزیون انتقاد داریم ،اما مردم این برنامه را تقاضا و آن هاهم مجبورند تهیه کنند.»

 گفتم:« آقا، تا تلویزیون چیزی را پخش نکند که مردم استقبال نمی کنند .»

گفت:« من مستند حرف می زنم و آمار هست که میزا ن توجه مردم را می رساند».

 گفتم :«پس مردم نیستند که انتخاب می کنند وقتی پخش می شود مردم استقبال می کنند دوباره صدای کف و هورا بلند شد. »

یکی از همکاران تنگ گوشم گفت:« این جا جای این حرفها نیست و بچه هاظرفیت ندارند.»

 گفتم:« من که حرف بدی نزدم .»

سخنران گفت:« شما دارید مغالطه می کنید ».

از جایم بلند شدم، در وسط سالن، گفتم:« چه مغالطه ای!!! ؟شما بفرمایید که ماچه کنیم!!! ؟

فرمودند:« بچه هاباید بصیرت داشته باشند و هر برنامه ای رانبینند، نمی شود هم که همه اش آخوند باشد وروضه و حدیث.اصلا آیت ا...بهجت دیدن تلویزیون را برای خودش تحریم کرده بود.و...»(ای ول!!!!!!!! تو  مجتهد اعلم نودواندی سال را با نوجوان ... فرق نمی گذاری!)

-        «راه کار بدهید .»این صدای همکاری بود که پشت سر من نشسته بود.

-« برنامه ها را بابصیرت انتخاب کنید (اما توی حرفهای خودش می گفت که مجموعه ی دزدان کاراییب را او هم دیده )وورزش کنید، به کوه بروید .»

 ذهنم از سؤال متورم شده بود .دیگر، نمی خواستم ادامه بدهم اما بر آشفتم ،چرا که من می دانم بچه های ما از چه خانواده هایی هستند (با در آمدهای پایین و به ناچار فرهنگ پایین،عده ای تحت پوشش و... )

-        چطور یک دختر از این جا برود کوه!!! ؟کی او راهمراهی می کند!!!؟با کدام پول به کلاس ورزش برود!!! ؟

دوباره صدای سوت و دست سالن، دست و پای سخنران و مسئولین مدرسه را گم کرد.

-        خانم من حاضرم با شما تا عصر بنشینم ،بحث کنم ماباهم ،هم عقیده هستیم،اما این جا جایش نیست من در خدمت شما هستم تشریف بیاورید سپاه.الان وقت این حرف ها نیست.وپس یادمان باشد که بصیرت داشته باشیم. (مگر بصیرت تره بار یا لباس است که برویم، بازار بخریم ،انسان با آموزش و تربیت صحیح در گذر سالهای عمر، بصیرت را به دست می آورد.)

سخنرانی تمام شد و لحظه ای بعد آقای سخنران اثری ازش نبود .واز حرف های پایانی اش معلوم شد که قصدخیرشان تبلیغ برای انتخابات بوده است.(راستی این آقا با این نگرش می خواهد برای معظلات پیش روی جوانان ما چه راه حلی بدهدو.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

درختا ن چگونه از ما مراقبت می کنند.

یک درخت روزانه ،450گرم دی اکسید کربن به طور متوسط جذب می کند. 

هرهکتارفضای سبز سالانه ،2000متر مکعب آب را جذب ،تصفیه و به لایه های زیر زمینی منتقل می کند. 

یک درخت سالانه ، 2کیلو گرم اکسیژن به طور متوسط تولید می کند. 

هرهکتار فضای سبز 300 کیلو گرم گردو غبار جذب می کند. 

اصفهان در سال 1389 فقط 25روز هوای پاک داشته است. 

.عکسهایی از آلودگی هوا در شهر اصفهان 

عکسهایی از آلودگی هوا در شهر اصفهانعکسهایی از آلودگی هوا در شهر اصفهان

در فرودست شهر

در فرودست شهر، مهربانی مرده است  

عشق رنگ باخته است.  

همه جا را ماتم ،تارهایی تنیده است. 

در مساجد هرروز مجلس ترحیم است. 

بر منابر هر روز نقل یک سوگ واری است . 

از خانه ها آوای شادی و ترانه نمی آید به گوش . 

در دکان بقالی سبزی و میوه ها می گندد . 

کودک همسایه تنها اوست که گهگاه یک پفک در دستش به سوی خانه دوان می گذرد. 

جیب بابای او پر از خالی است . 

امین سیب در دست ندارددیگر 

شکم سارا راپفک و چوب شور  سیر می کند. 

ورنگ از چهره ی مادر جوان و زیبا رفته است. 

یک رژسرخابی ومداد چشمی می دهد رنگ به روی آن مادر   

و پدر یادش نیست در چه تاریخی دم قصابی رفت. 

در فرودست شهر زندگی رنگ ندارد انگار

آرزویی که برآورده شد.(بچگانه)

یکی بودیکی نبودغیرازخدای مهربون هیچ کس نبود.

درزمان های قدیم دخترکی باپدرومادروبرادرکوچکش درجنگلی دوردست زندگی می کرد.

پدردخترک ،هیزم شکن فقیری بود.اوهرروزچوب درختان راباتبرش تکّه تکّه می کردوبه دهکده می برد ،می فروخت وبا پول آن چیزی برای خوردن می خرید.

دخترک به مدرسه نمی رفت چون آن ها پول نداشتند.

اویک روزبه مادرش می گوید:<<اگرمن به مدرسه بروم درآینده درشهرزندگی می کنم ،مگرپدرچه قدرمی تواندکارکند.بالاخره پیرمی شودوازپامی افتد>>

مادردیدکه دخترش راست می گوید بنابراین شب که هیزم شکن می آیدموضوع رابااودرمیان می گذارد وهیزم شکن

 می گوید:<<همه ی این چیزهایی که می گویی درست،ولی ما که وسیله نداریم.اگرپسربودیک چیزی ولی دختراست زورندارد که ازخودش دفاع کند.>>

دخترک حرف های پدرومادرش را  می شنود،وقتی همه می خوابندشروع می کندبه گریه کردن وبا خدای خود زمزمه می کند:<<خداجون من فقط یک آرزودارم آن هم رفتن به مدرسه است چرابرآورده اش نمی کنی؟>>

آن وقت بادصدایش رادرجنگل پخش می کند،یک اسب وحشی صدایش رامی شنود ودلش به حال اومی سوزد.

دخترک به خواب عمیقی فرومی رودوخواب می بیند که به مدرسه رفته ودرکنا ردانش آموزان دیگردرس می خواند.که یک دفعه خود رادروسط جنگل درهما ن کلبه ی چوبی شان می بیند.

آن روزدخترک خیلی ناراحت بود.اوباپدرش به جنگل می رودتاشایدغصّه هایش رافراموش کند.

صدای تبرسکوت جنگل رامی شکند ، صدای پرندگان به گوش می رسد.

دخترک ازدور چیزی می بیندوبه دنبال آن می دود.

وقتی دخترک به خود ش می آید دیگراثری ازپدرش نمی بیند.پدرراصدامی زندولی پدرصد ایش رانمی شنود.

دخترک ازترس به خود می لرزد ، دادمی زند وکمک می خواهد.پشت تخته سنگی پنهان می شودتاازدست حیوانات وحشی درامان بماند.

دخترک ازخستگی می خوابد ووقتی ازخواب بیدار می شود،هواتاریک شده است.

نفس کشیدن موجودی رادرکنارخوداحساس می کند.یک دفعه برمی گرددواسبی رادرکنارخودمی بیندوازتعجّب شاخ درمی آورد.

دخترک باحسرت می گوید:<<کاش می شدمراپیش پدرومادرم ببری!>>

اسب به دخترک اشاره می کند ، دخترک روی تخته سنگی می رود وسواراسب می شود.

ازدوریک نوردیده می شود.دخترک مادروپدرش رامشعل به دست می بیند.

اسب دخترک رابه خانه می رساند.دخترک می ترسد که اسب فرارکند ولی اسب آرام است.دخترک به داخل می رودوفکری به ذهنش می رسد که بااسب به مدرسه برود.

فردای آن روزماجرا رابرای پدرومادرخود تعریف می کندوپدرومادرش می گویند:<<فکرخوبی است.>>

ازآن روز به بعد دخترک بااسب به مدرسه می رود وخوب درس می خواندوپس ازتمام شدن درس هایش معلّم خوبی می شود.

دیگرخا نواده ی آن هافقیرنیست وپدرومادرش درخانه با نوه هایشان  بازی می کنند.     پردیس 

 

با صدای اذان

در اندرون من خسته دل ندانم کیست   که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!

سحر است و خواب از صحن چشمانم پریده ،اندک زمانی است که این پهلو و آن پهلو می شوم . سکوت و تاریکی فضای خانه را پر نموده است . افکار پراکنده هوا ی ذهنم را آلوده و متراکم  ساخته .

صدای اذان دیوار سنگین سکوت را می شکند. صدایی که برای من زیباترین ترانه است ندای توحیدی صبح گوش و روحم را می نوازد،مرا بغل می زند و ازسمت آسمان شهر می بردم  تا کنار حوض.

حوضی در میان میدانی تاریخی . میدانی که در روز پر جنب و جوش است، اکنون آرام و با وقار در هوای سحر گاهی پاکی نفس می کشد.

صدای بوق ماشین ها و تالاق تولوق مسگرها ،صدای چانه زدن مشتریان و گاری و کلسگه ها به گوش نمی رسد.

در یک سوی میدان نقش جهان مسجدی چون بانوان نجیب مسلمان ایستاده است ،بانویی سراپا جلوه و نقش و نگار واما متین .

این همان مسجد شیخ لطف ا... است با کاشی های شیر قهوه ای و زرد و آبی لاجوردی .

ودر سمت جنوب مسجدی به رشادت و استواری مرد مسلمان تکیه زده است. و شهر که دارد لای سازه های مد رن به سختی تنفس می کندبا درخشش  آفتاب در دود و دم صنعت تار می گردد.