آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

خدا

یه شب اتفاقی از یه جایی صدای مردی راشنیدم که ادعا می کرد،خدایی وجود ندارد و همه چیز این عالم براساس یک اتفاق یا به اصطلاح بینگ بنگ است و آدمای زیادی مثل او هستند که لا مذهب اند ،یادمه اون شب ساعت ها گریستم ، چرا که بدون خدا همه ی زندگی ،گذشته و حال و آینده ام تباه می شد . شاید بدون خیلی چیزا بتونم عالم را تصور کنم اما بدون خدا نمی تونم . 

اون شب من یه جور عجیبی گریه کردم،  و از خدا خواستم همیشه تو زندگیم باشه حتی اگه فقط حضورش مثل گذر نسیم ملایم از کنار گونه هامه ویا مثل سایه ی خنک در خاطرمه یا مثل خاطره ی یک روز بارانی حس لطیفی را تو ذهنم متصور کنه و..... 

اون برام هواست .نفسه ،اکسیژنه و...دوستش دارم چرا که من بدون او هیچم.بدون او هرگز. 

سرای بی کسی

 

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر مــــلال ما، پرنــــــده پر نمـی زنــــد 

یکــی زشب گرفتــگان، چــــــــراغ بر نمی کنـــد

کسی به کوچــه سار شب، در سحر نمی زند 

نشستــــــه ام در انتظار این غبار بی ســــوار

دریغ کز شبـــــی چنین، سپیــده سر نمی زنــد 

دل خراب من، دگـــــر خرابتــــــر نمــــی شـــود

که خنجر غمت از این خرابتـــــــر نمـــــــی زند 

گذر گهــــی است پر ستم، که اندرو به غیر غم

یـکی صــــــلای آشنا، به رهگــــــذر نمی زنـــــد 

چه چشم پاسخ است از این، دریچه های بسته ات

بـــــرو که هیچ کس نــــدا، به گوش کر نمی زنــــد 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکننـــــــــدم و ســـزاست

اگر نــــه بر درخت تر، کســـــی تبر نمـــــی زنــد

                                                                           هوشنگ ابتهاج  

راننده

مردی که جلوی تاکسی نشسته بود و گردنش را آتل بسته بود از تاکسی پیاده شد و هنوز در تاکسی  

بسته  نشده ،صدای راننده بلند شد : «اوی آقا این پول چیه که دادی . » 

مرد انگار نشنید راننده بوق زد اما آن مرد شاید متوجه نشد. مرد راننده که دیگه سنی ازش گذشته  

بود  وشاید موقع استراحتش بود ، صد تومانی را خواست پرت  کنه  بیرون اما موفق نشد و شروع  

به غرغر کرد .«اصلا روشم شد این پول پاره را کرایه بده .من  روم نشد به این خانم بقیه ی پولش را یک پانصدی که وضعش از اینم بهتر بود، بدم .» 

گفتم :«خوب شاید  تقصیر نداره اونم از یکی دیگه گرفته .»

راننده : «وقتی بعضیا کفشاشون را با پول پاک می کنند و پول دستگیره شونه، بایدم این طور باشه . »

پیش خودم گفتم این چی می گه . ادامه داد :«خودم با چشما خودم دیدم که یه آقایی می خاست بره تو یه اداره ای ،دست برد تو جیبش و با پولی که در آورد کفشش را پاک کرد .» 

با حرص حرف می زد و شروع کرد به پاره کردن چند تا صد تومانی که به عنوان کرایه گرفته بود .

دختر جوانی که دست چپ من نشسته بود گفت : «آقا چرا پارشون می کنی لا اقل بندازید صندوق صدقات .» 

مرد با شنیدن این دو کلمه انگار بر آشفته تر باشد .گفت :« بندازم صندوق باش برج بسازند و بعد اسم ساختمونی را برد سر چهار راه فلان که مطمئنه که با پول صدقات مردم ساخته شده .» دیگه هیچی نگفتم الله اعلم و تنها فهمیدم این پدر زحمتکش و با تجربه  خیلی بیشتر از این دلش پره ..

مبارک باد پهلوان

حمید سوریان برای ملت ایران مدال طلا گرفت . 

مبارک باد پهلوان،ایران 

پیروز باشی پهلوان ،ایران

حکایتی از نسل سوخته .

می دونی چرا به ما می گند نسل سوخته ؟ 

چون ما نسلی بودیم که خودمون را دوست نداشتیم.خودمون را برای خودمون 

 

 نمی خواستیم .نسلی که وجودمون را در توتم هامون خلاصه کرده بودیم  

 

وبرای آن ها می خواستیم..خودمون شده بودیم باورمون ،وطنمون ،شده بودیم 

 

 محله مون و کوچه مون ،خانواده مون .ما همان هایی بودیم که می خواستیم 

 

- شون و یا ما را برای آن ها می خواستند. 

نسل قبل از ما ،ما را برای خودمون نمی خواستند .برای خودشون و داشته هاشون می خواستند . 

اگر نوجوان بودی ،به نظر نمی آمدی مگر این که روی دست های آشنا و غریب 

 

 تشییع پیکر می شدی .باید جانت را می دادی برای باورهای آن روز و نسل  

 

بزرگ تر از خودت .در جوانی هم تو کسی نبودی و هیچ جا به حساب نمی  

 

آمدی  و اگر ازدواج می کردی و فرزند و زن و شوهری داشتی تا اون وقت توی  

 

سرها سری می شدی و اگر نداشتی هیچ ارزشی نداشتی و انگار که نباید  

 

بودی و بودنت بی فایده و باطل بود.

 

برای همین هم وقتی جنگ شد، عده ای مان که نوجوان بودند و جوان و  

 

کسی  نبودند و یا بودند و به حساب نمی آمدند ،رفتند در پی مردشدن و یک شبه ره صد ساله راپیمودن. 

 

تفنگ از زمین بود تابالای نافشون و شاید تا به حال حتی چند محله ی شهر  

 

شون را بیشتر ندیده بودند و حتی جغرافی و تاریخ هم نخونده بودند که بدانند  

 

ایران درآسیاست و سه نوع آب و هوا دارد و یا تاریخی دارد به قدمت خود تاریخ بشری . 

 

آن وقت فقط یک قسمت از تاریخ را پای منبرها شنیده بودند، یک قسمت هم  

 

که نه .چند ساعت .شب عاشورارا تا ظهر عاشورا این هم جسته و گریخته و  

 

این شده بود همه ی تاریخشان. و عاشورا برایشان آن قدر نزدیک بود که انگار  

 

چند روز پیش بوده و هنوز جایی به نام کربلاست که او را می طلبد.

 

 

پس سوار اتو بوس شدند و عده ایشان اصلا تا به حال سوار اتوبوس هم نشده  

 

بودند . شوخی و خنده و ذوق از بزرگ شدن .در پوست خود نمی گنجیدند  

 

بیرون اتوبوس نه پدر بود و نه مادری و نه کسی ،اشنایی . اما همه ی آنها  که  

 

بیرون  بودند انگار اورا می شناختند و برایش دست تکان می دادند .چه زود مهم شده بود! 

چند روز بعد خانواده و فامیل نبودش راحس می کردند و می فهمیدند ،اکبری  

 

دیگر اکبر آقا شده است که نه علی اکبری شده است و چه مغرور و سر بلند اسمش را بر زبان ها می راندند.  

 

 

 

بقیه در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...

یک تصویر

باران می آید شرشر 

قطره ها می ریزد چک چک 

و صدای گنجشک ها جیک جیک 

نا گهان رعد و برق  

و صدای غرش  

فحش ،فریاد  

کوچه پر شد زصدا 

چشم ها گرد شدند 

و گلوها خشکید 

خنجر کینه درآمد بر دست  

دست های یک زن  -خداوند احساس  -

گریه تندتر ازباران 

وخوناب رنگ زدسطح خیابان 

خنجر خشم فرو در سینه   

مردی افتاده روی آسفالت خیابان  

باز هم باران و فرو می کوبد زنی بر سینه ی او  

باز  هم غرش نفرت و رعد

فحش ،گریه و نالیدن 

و همه ایستاده به تماشا ،خیره  

انعکاس تصویر توی یک آینه  

و ترک برداشت آینه های زلال   

راستی ،این جا ایران من است !!!!!!!!!!!!

این متن احساسات من بود در مقابل تماشای یک ویدئو در اینترنت ،اتفاقی که همین دو سه  سال پیش توی تهران افتاد زنی که همسزش را با چاقو جلوی چشم همه کشت .

سکوت تلخ تر از تنهایی است .

توی کتاب قابوس نامه، پدر ی که همان عنصر المعالی  کیکاووس است به پسر خودش گیلا نشاه نصیحت هایی می کند .از جمله این که به او گوشزد می کند که ارزش وجود انسان به داشتن دو گوهر خرد و اصل ونسب است و داشتن خرد و دانش به انسان بزرگی می بخشد و با اهل خرد نشست و برخاست بکن و در ادامه:

«وبدان که از همه ی هنرها بهترین هنر، سخن گفتن است که آفریدگار ما جل جلاله از میان همه ی آفریده های خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بردیگر جانوران به ده درجه که در تن اوست :پنج از درون و پنج از بیرون :اما پنج نهانی چون اندیشه و یادگرفتن و نگاه داشتن (حافظه )و تخیل کردن و تمیز(تشخیص) و گفتار و....»

و بعد به او توصیه می کندکه زبان خود را به خوبی و هنر آموختن خو کن و سخن به جایگاه گو واز  سخن بی سود و سخنی که از آن بوی دروغ می آید، دوری کن . 

از بچگی درس می خوانی و یاد می گیری و اندیشه و فکر می کنی و زیا دهم بی اندیشه حرف می زنی اما بعد از سال ها که با تمرکز و تحقیق و فکر می خواهی حرف و یا سخنی حسابی بگویی و یا بنویسی، می بینی چه موانع سختی پیش پایت است و چه تاوان هایی باید برای گفتن و نوشتن حقایق و اندیشه ها و حتی خاطرات و دیده ها و شنیده هایت بدهی .واین جاست که تصمیم می گیری که سکوت کنی .اگر چه انگار استخوان در گلویت گیر کرده و شوکران سکوت  دهانت را تلخ و کم کم جانت را مسموم می نماید ... 

و این جاست که باید گفت :سکوت تلخ تر از تنهایی است .