آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

دسته گل

لباس گل بهی بیمارستان تنش بود و یک عینک درشت روی صورتش خیلی مرتب روسریش رابسته بود و لفظ قلم حرف میزد به ظاهرش نمی اومد مریض باشه اما بود.

چند تا برگ  علف ها ی باغچه با چند گل رز تو دستاش بود .

گفت : می گند گل تو نیارید گل کثیفه گلای به این قشنگی را نمی گذارند ببرم تو .دختر م می خاد بیاد دیدنم این جا منتظرش می شینم می خام گلا را بدم بهش .


 *   *   *


اون یه مادره که منتظره دخترش بیاد ملاقاتش اما حالا صبحیه کی می یاد ملاقات ؟!

توی دلم شور برداشت : کاش دختر یادش نره که مادرش منتظرشه کاش بیاد و این گلا را از دستش  بگیره.

 
 *   *   *

زن ادامه داد : اسلام در خطر است ما باید برای اسلام جون و خونمون رابدیم از اسلام عزیز تر چی داریم.


 *   *   *

توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی ، یک مادر بیمار، یک دسته گل تودستش و نگران اسلام .


توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی من نگران شدم که دختر نیاد به ملاقات مادرش و او مجبور بشه گل ها را بریزه توی سطل آشغال و یا به زور ازش بگیرند بریزند توی سطل آشغال.


این نگاه و درک عمیق و این حس نازک همیشه مرا عذاب داده.

می نویسم تا دیگه فکرم را مشغول نکنه.

نظرات 1 + ارسال نظر
باشماق چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ

چقدر خوبه که آدم دلش به چیزای خیلی کوچک خوش باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد