آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

زن (قسمت دوم)

 زن (قسمت دوم)

آن موقع من نمی دانستم که این نگا ه ها ،این بکن و نکن ها همه قفس است و شاید هم خوبیش به این بود که من این مقیدات را قفس نمی دانستم مگر نه دیگر رشد نمی کردم و می مردم. 

جامعه مرا مادر می پسندد.آن هم مادری دلسوز که فقط دل بسوزاند بدون فکرو ایده بدون طرح و برنامه و فقط دل سوزو ذلیل. 

سربه زیرو حرف شنو و نادان. نردبان ها را از جلوی پایت برمی دارد.تو نیازی به بالا رفتن نداری و این ها یعنی چه ؟!.... که تو انسان نیستی !. اما من انسان هستم. 

در همان تاریکی با همان فطرت الهی بر تارهای خورشید چنگ انداختم و ذره ذره خود را از زیر خاک سیاه بالا کشیدم ،جوانه زدم ...تا خورشید را و روشنی را ،کمال را ببینم. نردبان ها شکسته بودندومن به  سختی خودرا به بام رساندم. 

وآن جا خود رادر آینه دیدم.  

من کرم نبودم تادر میان خاک بلولم. من مروارید نبودم تادر صدف تاریک برخودببالم. من عفریت فریب وعشوه هم نبودم.تا از چشم دیگران باید پنهان می ماندم تا دیگران را گمراه نکنم. 

من موجودی نادانی که عقلش به کارش نرسد ،نمی خواستم بمانم.من ناقص العقل نبودم. درست است که احساسات بر وجودم سایه گسترده است اما این دلیل ناقص العقلی من نیست. 

اگر احساسات مانع تصمیم گیری درست می شد،آن به خاطر این است که شما نمی خواستید که ما بیا ندیشیم،شما ما را اندیشمند نمی خواستید و همه ی پنجره های روشن دانایی را بر خانه ی وجودمان مهروموم کرده بودید. 

من یک انسان از جنس زن بودم .من یک خاکستری آفریده شده بودم نه خاک بر سری.

زن(قسمت1)

 زن(قسمت1)

بچه که بودم دلم برای پرنده های داخل قفس می سوخت. دلم می خواست قفس مرغ عشق های برادرم را باز می کردم وهمه ی پرنده ها آزاد می شدند.اصلا قفس نباید ساخته می شد . اما حالا خوب که فکر می کنم می بینم تمام بچگی ،نوجوانی وجوانیم را خودم داخل قفس بوده ام قفس قید و بند های غیر عقلانی،وغیرانسانی ،قفس عرف ،قفس شرع ،قفس خانواده ،قفس جنسیت،قفس...  

قفس های من (دختر)خیلی زیا دبود در حالی که برادرم یک قفس داشت برای مرغ عشق هایش! 

اما آن روزها قفس خودم را نمی دیدم.قفس برایم یک چیز عادی بودچون نمی دانستم بدون  قفس هم می شود زندگی کرد.اصلا نمی دانستم داخل قفسم . حالا که خوب مغزو دماغم  پخته شده ،می دانم که زندگی قفسی بیش نیست. 

مر غ باغ ملکوتم نیم ازعالم خاک        چندروزی قفسی ساخته اند ازبدنم 

همه مرا در قفس می پسندیدند.اگر می خواستی درس بخوانی و دانشگاه بروی ،اگ می خواستی یک شلوار و جوابی غیر ازرنگ سیاه بپوشی و...آن وقت همه برایت خط و نشان می کشیدنداگر می خواستی بخندی و شاد باشی اخم یک ...خنده ات را می برید. 

آن وقت که خیلی به تو (زن) ارزش بدهندو طاقچه با لایت بگذارنداین گونه توصیفت می کنند مرواریدی داخل صدف گران بها و زیبا. 

وای کاش من یک مروارید بودم داخل یک چاله. چرا که برای مروارید فرق نمی کند ،که کجا باشد،این صاحب مروارید است که مروارید را داخل گنجینه می پسندد.اما من یک انسان بودم با همه ی فطریات و غرایز انسانی. 

برایم زیبایی ورنگ معنی داشت،دوستی،عشق معنی داشت.شادی و غم هم اما قفس ها می خواست معناها را برایم بی معنی کند و کرد. .....

 

 

ادامه دارد