آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

چادر


بعداز امتحان هماهنگ ادبیات دوم بود، توی دفتر نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم .دانش آموز کلاس سومی که با مشاوره حرف می زد . می خواهد از شوهرش جدا بشود به دلیل این که بهش مشکوک شده .می گه دایم داره چت می کنه و اخیرا هم دوستانه پسره گزارشهایی از چشم چرانی های او در محل کارش داده اند و سوء ظن دختر ه قوی تر شده و....

فکرش رابکن یک دختر 16-17ساله در مرز مطلقه بودن.این داغترین موضوع بحثمون بود.

خانم مدیر به خانم معاونش گفت :پاشو بریم اداره برای فلان کارو فلان مورد و ماشینت را هم بده تعمیر گاه .

معاون می گفت نمی خوام ماشینم را بدم الان چون می ترسم تا ظهر نتونه کارش را تمام کنه و ماشینم بمونه تعمیرگاه .من این چند روز تعطیلی ماشنم را  نیاز دارم .خلاصه دست آخر گفت من چادر ندارم که بخوام بیام اداره .معاون اجرایی با خنده گفت :دوتایی تون برید لا ی یک چادر وبرید توی اداره .

معلم دینی- قرآن که تا اون لحظه سعی داشت لیست هاش را کامل کنه و تحویل بده گفت :من یک دفعه می خواستم برم اداره و چادر نداشتم .رفتم دم یک خونه ای کنار اداره و از او چادر قرض گرفتم شلیک خنده بود که فضای دفتر را برداشت .g

گفتم :ای ریاکار ها مگه مجبورید با چادر بروید که خودتون را به این حال و روز بیاندازید .

دراین بین خدمت گزار مدرسه همراه کار دادو افزود : اگه بخواهید چادر من هست .

مدیر گفت : خوب ما مجبوریم و چادر سر کردن برای مااجباری است.

بعد خطاب به معلم دینی گفت :تو که مجبور نیستی .

گفت :اخه من یعنی معلم دینیم.

گفتم :فکر کردی حالا اگه چادر سرت نکنی مجبورت می کنند ریاضی درس بدی.

و باز خنده و خنده..

این هم شیرین ترین خاطره ی اخر سال .


لطفا به پرسش من پاسخ دهید .

آن چه خوانده ایم و شنیده ایم از سیره و شیوه ی زندگی پیامبر اسلام و امامان این بوده که ایشان همیشه در خلوت و تنهایی و در تاریکی به عبادت و ذکر مشغول بوده اند و کمک ها و خیرات و صدقات خود را نیز پنهانی و در خفا به نیازمندان می رسانده اند به طوری فقراگاه حتی متوجه این که چه کسی به آن ها کمک رسانده هم نمی شده اند چه رسد به این که دیگر مردم از این قضیه بو ببرند .

حالا نمی دانم چرا مسلمانان و به زعم خود شان مومنین که بر آن اولیااقتدا می کنند و آن بزرگواران را الگو و سرمشق زندگی خود قرار داده اند مجالس ذکر و قرائت و روضه هایشان را پر سرو صدا و پرخرج برگزار می کنند به طوری که همه بفهمند آن ها بندگی می کنند و باکمک ها و نذوراتشان هم عوض این که نیازمندان را حمایت کنند سعی می کنند آشنایان و بچه محل ها و ...را بهره مند سازند.

سفره های رنگین به نام امامان و بستگانشان گستردن و خبر ختم قرآن و دعا را در بوق و کرنا کردن و پول های آن چنانی به قاری و روضه خوان و مداح دادن با  سیره ی کدام یک از انبیا و اولیا و اوصیا هم خوانی دارد؟آن چه در ظاهر و آشکار است زیاد است و زیبا پرشکوه و آن عملی که کسی شاهد آن نیست کم است و کهنه و حقیر و گاه به درد نخور.

واقعا من که درمانده ام از این مسلمانی لطفا اگر می توانید در خصوص درستی این گونه مراسم ها و اعمال مرا توجیح کنید ،دریغ ننمایید.ممنون می شوم.

یک غم چند ساله تو دلم تازه شده

از توی اتاق خواب صدای قرائت عبدالباسط می آید می دونم پسر نوجوان از شنیدن این آوا داره لذت میبره و درتحیره .

دارم آشپزخانه را تمیز می کنم .یک دفعه بغضم می ترکه یک غم چند ساله تو دلم تازه می شه .اشک از چشمام جاری می شه . این چند شبه صدای نوحه های رنگارنگ تلویزیون نتونسته بود اشکم  دربیاره . اما خاطره ی یک غم چند ساله اشکم را در آورده .

دلم می خواد برای مظلومیت همه ی آدمها یی که به ستمی مبتلا شدند و قبل از این که از این دنیا بروند زیر فشار یک ظلم له شدند و خدا را فریاد زدند گریه کنم .آدم هایی که تنها توانستند داد بکشند و خدا را صدا بزنند و فریاد رسی هم نداشتند .

دلم می خواهد برای انسانیت های از دست رفته و فراموش شده گریه کنم.تو خودم هق هق بزنم .برای آرزو های کشته شده سوگواری کنم و برای فریاد های خفه شده سیاه بپوشم .

دلم می خواد برای حرمت های دریده شده و لگد شده ذوب شوم .بسوزم.

صدای قرآن می آید : فبای ذنب قتلت......



باید پیاده شویدمگرنه...


امروز وقتی نزدیک ایستگاه اتو بوس رسیدم پیدا بود که اتو بوس خط نیامده جمعیت زیادی تو ایستگاه منتظربودند اما از شانس من همان موقع اتوبوس یک خط دیگر مسافران را سوار کرد تا به مقصد ببرد.

ساعت حدودای 3بود و زمان تعطیلی دبیرستانی ها که هشت ساعته بودند .پس اتوبوس پر شد از پسرهای جوان.

با راه افتادن اتوبوس یکی از آن ها که لابلای جمعیت بود صدای زن در می آورد و گهگاه با صدای زنانه اسم یکی از پسرها را صدا می زد و می گفت از زندگی خسته شدم دست از سرم بردار واز این حرفها و بقیه هم می خندیدند .نیمه های راه گفت برای سلامتی آقای راننده صلوات بفرستید و همه شان صلوات فرستادند و بعد کمی شور شدند و شروع کردند به دست زدن : پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت و چند بار همین بند را تکرار کرد .یکدفعه کنار بزرگراه راننده نگه داشت . ما فکر کردیم مشکلی پیش آمده . دیدیم چندتا از پسرها پیاده شدند و چندتای دیگرهم .فهمیدم راننده گفته که باید پیاده شوند مگرنه حرکت نمی کند .

امان از جوانی ،در حالی که ما معلم ها نای حرف زدن نداریم بعد از این همه ساعت آن ها یک ریز از صبح حرف می زنند و با صدای زنگ پایان انگار انرژی مضاعف می گیرند.

چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد و پسرهای دبیرستانی باز هم می خندیدند و روی خاک های شیبدار کنار بزرگراه برای دوستانشان دست تکان میدادند .بیچاره ها این حق شان نبود بد جایی پیاده شدند این جا کنار بزرگراه .بعید است کسی آن ها را سوار کند و تا مقصد هم راه دراز است .

 راستی کاش خداوند به ما کمی ظرفیت بدهد تا بتوانیم نو جوانان را تحمل کنیم تا عقده ای بار نیایند .

البته سروصداکردن توی وسایل نقلیه ی عمومی کار درستی نیست اما بدون تذکر تنبیه کردن هم منصفانه نیست .

 جوانی عجب دورانی است آن ها می خندیدندو هورا می کشیدند و برای دوستانشان توی اتوبوس دست تکان می دادند.

هنرلبخند زدن

پدرم بلد بود بخندد من صدای خنده هایش را با دیگران  شنیده بودم وقتی می خندید به سرفه می افتاد .من وقتی می خندید خنده ام می گرفت بخیل خندیدنش نبودم .

اما می دانم پدرم لبخند را نمی شناخت .

خیلی از آدم ها خندیدن را بلدند اما هنرلبخند زدن را ندارند .فقط آدم های مهربان لبخند را می شناسند .

 خنده شاید یک عکس العمل غیر ارادی است اما لبخند زدن یک کار ارادی است.

پدرم هرگز به ما لبخند نزد و من از این همه بخل او تعجب نمی کنم چرا که شاید بزرگ تر هایش هم به او لبخند نزدند.

آخرین دعا


دیشب چند دقیقه ای تلویزیون روی شبکه ی 3 بود .نمی دونم اسم برنامه چی بود اما چند تا جوان را نشان می داد که می رفتند توی قبر و آخرین خواسته ها شون را از آن ها می پرسیدند. هر کس جوابی می داد البته با حالتی خاص .

زن جوانی  گفت این دم آخری از خدا می خواهم که مادرم را شفا بده و...

پسر چهارده ساله ی من هم مشغول غذا خوردن بود و در عین حال به تلویزیون هم گوش می کرد .گفت :چه دعاهای بی خودی می کنند .گفتم :چه طور ؟خب بدکه نیست.تو اگه جای اونا بودی چه دعایی می کردی ؟

گفت یه دعای بهتر .گفتم مثلا چه دعایی؟

گفت : دعا می کردم که خدا خودش را به همه ی انسان ها نشون بده .

گفتم : به تو نشون داده ؟

گفت : آره . صورتش یک جور دیگه شده بود انگار با خجالت این حرفا را می زد یا نه با یک حیای خاص.

گفتم : آفرین بر این ذهن و فکرت .آدم باید دعاهاش اون لحظه بزرگ و گسترده باشه نه شخصی و دنیوی .باید واقعا از دنیا بریده باشه . باید اونقدر رشد کرده باشه که از دنیا بزنه بیرون.

البته جز جمله ی اولش بقیه را توی دلم گفتم.

گفتم : به نظر من خدا توی وجود خودمونه . باید فقط حسش کنیم. جای دوری نیست . اگه به خودمون برسیم به خدا رسیدیم توی آسمونا و جای خاصی یا پیش شخص خاصی نیست توی خودمونه و فقط کافی پیداش کنیم یعنی درکش کنیم .تو نظرت چیه؟

اونم نظرش مثل من بود .

خوشحالم که خودش را پیدا کرده .خوشحالم که این قدر رشد کرده .خوشحالم که تو این سن این قدر متفاوت فکر می کنه .این قدر با خداست. دوستش دارم . این را بهش گفتم .گفتم قربونت برم که این قدر قشنگ فکر می کنی .که به خدا رسیدی.


گمشده

 

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺷﺪﻡ،
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ،
ﺭﻧﮕﻬﺎﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺭﺍ،
ﺣﺘﯽ ﺟﺪﻭﻝ ﺿﺮﺏ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﯿﭻ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯼ ﮔﻢ
ﻧﻤﯿ ﺸﻮﻡ،
ﺍﻣﺎ  ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﮔﻢ ﻣﯿ ﺸﻮﻡ .
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...
ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ

از دریا تا کویر

از زیارت آب های گرم و آرام خلیج فارس می آیم از دیار شرجی جنوب .


این چند روز با طلوع خورشید به خلیج سلام دادم اما دیروزبه ناچار برایش دست تکان دادم و از او به امید دیدار دوباره اش


خدا حافظی کردم .

بدرود سرزمین آب و آفتاب،خلیج همیشه فارس.


***

کویر باشکوه و راز آمیز و تنهاست مثل خدا.


امروز صبح توی قطار از طلوع زیبای خورشید در کویر یزد عکس گرفتم.کویر هم مثل دریا زیباست .


می گویم کویر هم مثل من تنهاست .می گوید مزه نریز مثل همیشه .می گویم : دیدی گفتم تنهام چون تو حرف هایم را 


نمی فهمی حسم را نمی یابی.این تنهایی مفهومش غیر از آن تنهایی است که تو در ذهنت داری .


ومن همچنان از تماشای خار بوته ها و کوه های لخت و خورشیدی که نرم و گرم خاک ها و شن های کویر را لمس می کند و


نوازش می نماید ،سیر نمی شوم .


کویر هم مثل خدا تنهاست.


در امتداد خط قطار، کویر هم نگاهش با ماست و می پایدمان که چگونه نگاهش می کنیم و آیا شکوهش را درک می نماییم.یا


پرده را می کشیم تا دیدنش خسته مان نکند .


کویر زیباست اما فکر گسترش آرامش به سوی شهر می تر ساندم و دیگر نمی توانم بنویسم .پس صفحه های دفتر را مثل


طومار مچاله می کنم یعنی که نمی خواهم اندیشه ی هجوم کویر آزرده ام کند.

عشق کشتی

از دیشب خیلی خوشحال بود .چند روز پیش می گفت بقیه وقتی گوششون می شکنه شیرینی می برند.اون وقت شما به من گیر می دید که چرا گوشت را به این روز در آوردی و من باید بترسم از این که شما با من در بیافتید.

بعد از کل کل کردن با باباش کلی گریه کرد. تمام حرفاش را با گریه و بغض گفت .شما نمی خواید من پیشرفت کنم به یه جایی برسم .


اما امروز خیلی خوشحال بود. بهم دیشب گفت مامان تو از من راضی هستی که می روم کشتی .تو باید راضی باشی که من به یه جایی برسم.

گفتم راضیم برا این گفتم برو بدن سازی که نخوای این راه دورا بری.من می خوام تو خودت باشی و موفق هم باشی. اما طاقت این سختی ها که به خودت می دی را ندارم. می ترسم به درست نرسی .

- قول می دم درسمم بخونم .آخه من درسم و رشته ام تو مدرسه هم دیگه ورزشه ( امسال می رود هنرستان تربیت بدنی).

شما و بابا مرا دل سرد می کنید .

هرورزشی آسیب هایی هم داره من تازه کلی حسرت این روزا داشتم که گوشم بشکنه .


خیلی تغییر کرده صبح تاریک و روشن با زنگ موبایلش پامی شه نماز می خونه .یک روز در میان می ره باشگاه و بعضی روزا آفتاب نزده می ره که بدوه و طناب بزنه و تمرینات آمادگی جسمانی بکنه.


چند روز پیش که شورای شهر تهران توی تلویزیون مصاحبه داشتند می دیدم که چقدر از دیدن آقای دبیر و گوشهای شکسته اش لذت می برد تا آخر مصاحبه را دید .

شده عشق کشتی. امروز صبح هم رفت و یک سینی شیرینی توپ خرید تا ببره باشگاه از خونه تا باشگاه دو بار باید سوار اتو بوس بشه می دونم سختشه اما می گه کاری نداره ( آسونه). این شیرینی را باید امروز ببرم که همه ی باشگاه خوشحالندو بایک تیر دو نشون بزنم .

آخه دیشب گزارش رسید که کشتی ورزش ملی ما ایرانی ها جزو مسابقات المپیک می مونه . 

براش خیلی خوشحالم و می دونم که همتش بلنده خدا کنه سربلند باشه.

درخت

من درختی هستم پهلو زده بر کویر ،پشت بر شهری بزرگ و رو در کویر تنهایی . من سایه دارم وریشه در ژرفای خاک ،درتلاش برای سبز بودن ،سبز ماندن ،سایه داشتن . 

به دنبال آب ،خاک گرم کویر را می کاوم .و از همه بیشتر بر هجوم سموم  و گردبادبر شهری که بر آن پشت کرده ام می ترسم .من از غفلت شهر از سبز شدن  می ترسم و از هجوم سیاهی .

من از یاس یاس ها و خاموش شدن ترانه ی آنها در باد می ترسم ومن می خواهم یاس ها صدای غربت گل های سوخته را هم چنان در کوه های خوابیده منعکس کند.  

 

دسته گل

لباس گل بهی بیمارستان تنش بود و یک عینک درشت روی صورتش خیلی مرتب روسریش رابسته بود و لفظ قلم حرف میزد به ظاهرش نمی اومد مریض باشه اما بود.

چند تا برگ  علف ها ی باغچه با چند گل رز تو دستاش بود .

گفت : می گند گل تو نیارید گل کثیفه گلای به این قشنگی را نمی گذارند ببرم تو .دختر م می خاد بیاد دیدنم این جا منتظرش می شینم می خام گلا را بدم بهش .


 *   *   *


اون یه مادره که منتظره دخترش بیاد ملاقاتش اما حالا صبحیه کی می یاد ملاقات ؟!

توی دلم شور برداشت : کاش دختر یادش نره که مادرش منتظرشه کاش بیاد و این گلا را از دستش  بگیره.

 
 *   *   *

زن ادامه داد : اسلام در خطر است ما باید برای اسلام جون و خونمون رابدیم از اسلام عزیز تر چی داریم.


 *   *   *

توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی ، یک مادر بیمار، یک دسته گل تودستش و نگران اسلام .


توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی من نگران شدم که دختر نیاد به ملاقات مادرش و او مجبور بشه گل ها را بریزه توی سطل آشغال و یا به زور ازش بگیرند بریزند توی سطل آشغال.


این نگاه و درک عمیق و این حس نازک همیشه مرا عذاب داده.

می نویسم تا دیگه فکرم را مشغول نکنه.

رازونیاز

من از این پنجره ی رو به خدا   

که در آن رنگی پیدا نیست جز آبی و سفید  

 با تو صحبت دارم  

با تو که همه وقت و همه جا نفسم می بخشی  

و مرا همراهی  

ای خدا  

سینه ام را کردم مثل صحرا خالی   

خالی از خار هوس ، خالی از مار تنفر  

مثل دریا ی بزرگ، پر از شور و شعف  

و دلم را بستم به نگاه امید 

آرزویم این است که تلنگر بزنی  

بر دل بسته ی آنان که تورا در راهی 

 می جویند که به تر کستان است  

و نمی  دانند که خدا را باید توی این ثانیه ها و کنار گل سرخ و به همراه نسیم پیدا کرد 

،که نه ،او خود پیداست  

 

و بدانند که لازم هم نیست از روی یک کتاب دعا ی عربی  

با تو  گویند  سخن

نه بهتراست بازبان دل و لهجه ی مادر ی خود تورا مثل یک دوست خطابت بکنند . 

همچو آن شبان  

که بدون ترتیب و بدون آداب  

دربیابان دلش هوهومی کرد.

ورزش معجزه می کند.


ورزش معجزه می کند. اگر می خواهید سالم باشید ورزش کنید.

ورزش استرس را از بین می برد .

به شما اعتماد به نفس می دهد به طوری که به فکر عمل کردن بینی و کشیدن پوست و...نمی افتید.

ظاهر شما را زیبا نشان می دهد .

از شما شخصیتی اجتماعی و باارزش می سازد.

باعث می شود در کارهایتان مدیریت بهتری داشته باشید .

به شما مدیریت زمان یاد می دهد ودر نتیجه قدر وقت را می دانید .

امید به زندگی در شما زیاد می شود.

مهربان می شوید و در عین حال موقر و متین جلوه می کنید.

دستگاه هاضمه خود راترمیم و می کنید و به راه می اندازید .

نیروی بدنی خود را افزایش می دهید.

نیروی عقل و خرد ورزی  را در خود بیدار می کنید.

جرات نه گفتن پیدا می کنید.

برهدف و انگیزه خود در زندگی مصمم می شوید.

آری ،با ورزش به جنگ ناامیدی، تنهایی ،افسردگی، اعتیاد و خود کم بینی یا غرور و بیماریهای جسمی ،دردهای عصبی و ناراحتی های روحی ورزذیلت های اخلاقی و معضلات فردی و اجتماعی برویدخلاصه  تا خدا بروید.

انگار غشنی را خوندی!


      یادش به خیر بچه که بودم از خوندن این دعا خوشحال می شدم چون می دونستم که روزای آخره.هم خوشحال بودم هم ناراحت .خوشحال که پایان ضعف و بی حالیه و ناراحت که دیگر با دوستانمون نمی تونیم توی مسجد سحرا با هم قرار بگذاریم و بعد از مسجد تا صبح توی کوچه مون با هم قدیا حرف بزنیم و کوچه را آب و جارو بکشیم . اون روزا از با هم حرف زدن و بازی خسته نمی شدیم .یادش به خیر.

      وقتی کلمه ی غشنی را می خوندند خانمای توی مسجد هم به هم نگاه می کردندوخندشون می گرفت چون فکر می کردند داره می گه که از گشنگی غش کردم.

این کلمه یک ضرب المثل شده وقتی یک نفر را روزه برده اصطلا حا می گند انگار غشنی را خوندی!


      سال 75-76 بود .ماه رمضان بود . سال های آغازین کارم و من توی یک روستا کار می کردم که حدودا صد و خرده ای کیلومترتا اصفهان فاصله داشت و من آن جا در هفته چند روز بیتوته می کردم و آخر هفته به خانه بر می گشتم.

       جمعه منتظر بودیم تا فردا را عید اعلام کنند و ما نخواهیم این راه دور را برویم و برگردیم اما انتظار بی فایده بود عید اعلام نشد ومن مثل شنبه های پیشین صبح قبل از 6 از خانه زدم بیرون. تاریک روشن سوار مینی بوس شدیم .وراهی محل کار . رفتیم کلاس و حدودا ساعت 10بود که اعلام شد عیداست زیاد خوشحال نشدیم چرا که تعطیلیون را ازدست داده بودیم و هم عید را .تا ما برمی گشتیم خونه بعد از ظهر می شد .عجب عیدی بود اون عید فکر می کنم همه اون عید را یادشون مونده علی الخصوص کارمندا.

عید فطر عید بازگشت به فطرت پاک خدایی بر همه مبارک.

همان دختر نه مادر نه معلم


دختری دلش قارو قور می کند.

اما گهگاه توی باغ مطالعه راه می رود و می خواند گاه درس گاه آواز

کتابهایی که زیر چادرش می گذارد

در کیفش جا نمی گیرد.

جلد اول حافظنامه، بوستان ،گلستان

آینده برایش مبهم است واما مثل خیام نمی اندیشد.

ترجیح می دهد به دنبال مولانا گهگاه در باغستان های عرفان سیر کند تا در کوچه پس کوچه های تکراری زندگی .



دختر مثل کلاغ های سیاه کنار یک جاده ی برفی تعطیل، ایستاده تادست غیب برایش یک وسیله ی امن برساند و او را بگذارد در مدرسه اش پشت مسجد روستا .

ظاهرش آرام امادرونش با خدایش غوغاست.

توبا خدای خود انداز کار و دل خوش دار       که رحم اگر نکند مدعی خدابکند.

 

 

مادری از دم مهد کودک باعجله تاسرخیابان می دود در حالی که اشک در چشمانش یخ زده است و گوشهایش پر از گریه هاویا التماس های دو کودک است:

مدرسه ام نباید دیر شود همچنان که هیچ وقت نشد.

 

همان دختر نه مادر نه معلم

صدایش در فضای گوش ها طنین می اندازد فارغ از رنج خانه داری و دوری کودکان

ودردی که در پشت کمر و پاهایش حس می کند و قلبش که از خیلی کسان و چیزها شکسته

آری کتاب در دست دارد اما کلمات را  از حافظه اش می خواند.

چشم در چشم تک تک دختران :

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است 

        با دوستان مروت با دشمنان مدارا


عمری است از عشق وایمان وامید می گوید اما می داند خانه ی دلش خراب آبادی بیش نیست.

اوسال هاست همچنان آیه های توکل و رضا، دوستی و مدارا را بابیان شاعران کشورش در گوش فرزندان این سرزمین تلاوت می کند و خواهد کرد:

تونیکی می کن و در دجله انداز               که ایزد در بیابانت دهد باز


ملت عشق از جمله ملت ها جداست     عاشقان را ملت و مذهب خداست .


او در میان این متون به دنبال بلعیدن یک کاسه عرفان است تا بی تابی درونش را تسلی دهد.