آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

راننده

مردی که جلوی تاکسی نشسته بود و گردنش را آتل بسته بود از تاکسی پیاده شد و هنوز در تاکسی  

بسته  نشده ،صدای راننده بلند شد : «اوی آقا این پول چیه که دادی . » 

مرد انگار نشنید راننده بوق زد اما آن مرد شاید متوجه نشد. مرد راننده که دیگه سنی ازش گذشته  

بود  وشاید موقع استراحتش بود ، صد تومانی را خواست پرت  کنه  بیرون اما موفق نشد و شروع  

به غرغر کرد .«اصلا روشم شد این پول پاره را کرایه بده .من  روم نشد به این خانم بقیه ی پولش را یک پانصدی که وضعش از اینم بهتر بود، بدم .» 

گفتم :«خوب شاید  تقصیر نداره اونم از یکی دیگه گرفته .»

راننده : «وقتی بعضیا کفشاشون را با پول پاک می کنند و پول دستگیره شونه، بایدم این طور باشه . »

پیش خودم گفتم این چی می گه . ادامه داد :«خودم با چشما خودم دیدم که یه آقایی می خاست بره تو یه اداره ای ،دست برد تو جیبش و با پولی که در آورد کفشش را پاک کرد .» 

با حرص حرف می زد و شروع کرد به پاره کردن چند تا صد تومانی که به عنوان کرایه گرفته بود .

دختر جوانی که دست چپ من نشسته بود گفت : «آقا چرا پارشون می کنی لا اقل بندازید صندوق صدقات .» 

مرد با شنیدن این دو کلمه انگار بر آشفته تر باشد .گفت :« بندازم صندوق باش برج بسازند و بعد اسم ساختمونی را برد سر چهار راه فلان که مطمئنه که با پول صدقات مردم ساخته شده .» دیگه هیچی نگفتم الله اعلم و تنها فهمیدم این پدر زحمتکش و با تجربه  خیلی بیشتر از این دلش پره ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد