مردی که جلوی تاکسی نشسته بود و گردنش را آتل بسته بود از تاکسی پیاده شد و هنوز در تاکسی
بسته نشده ،صدای راننده بلند شد : «اوی آقا این پول چیه که دادی . »
مرد انگار نشنید راننده بوق زد اما آن مرد شاید متوجه نشد. مرد راننده که دیگه سنی ازش گذشته
بود وشاید موقع استراحتش بود ، صد تومانی را خواست پرت کنه بیرون اما موفق نشد و شروع
به غرغر کرد .«اصلا روشم شد این پول پاره را کرایه بده .من روم نشد به این خانم بقیه ی پولش را یک پانصدی که وضعش از اینم بهتر بود، بدم .»
گفتم :«خوب شاید تقصیر نداره اونم از یکی دیگه گرفته .»
راننده : «وقتی بعضیا کفشاشون را با پول پاک می کنند و پول دستگیره شونه، بایدم این طور باشه . »
پیش خودم گفتم این چی می گه . ادامه داد :«خودم با چشما خودم دیدم که یه آقایی می خاست بره تو یه اداره ای ،دست برد تو جیبش و با پولی که در آورد کفشش را پاک کرد .»
با حرص حرف می زد و شروع کرد به پاره کردن چند تا صد تومانی که به عنوان کرایه گرفته بود .
دختر جوانی که دست چپ من نشسته بود گفت : «آقا چرا پارشون می کنی لا اقل بندازید صندوق صدقات .»
مرد با شنیدن این دو کلمه انگار بر آشفته تر باشد .گفت :« بندازم صندوق باش برج بسازند و بعد اسم ساختمونی را برد سر چهار راه فلان که مطمئنه که با پول صدقات مردم ساخته شده .» دیگه هیچی نگفتم الله اعلم و تنها فهمیدم این پدر زحمتکش و با تجربه خیلی بیشتر از این دلش پره ..