آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

یک غم چند ساله تو دلم تازه شده

از توی اتاق خواب صدای قرائت عبدالباسط می آید می دونم پسر نوجوان از شنیدن این آوا داره لذت میبره و درتحیره .

دارم آشپزخانه را تمیز می کنم .یک دفعه بغضم می ترکه یک غم چند ساله تو دلم تازه می شه .اشک از چشمام جاری می شه . این چند شبه صدای نوحه های رنگارنگ تلویزیون نتونسته بود اشکم  دربیاره . اما خاطره ی یک غم چند ساله اشکم را در آورده .

دلم می خواد برای مظلومیت همه ی آدمها یی که به ستمی مبتلا شدند و قبل از این که از این دنیا بروند زیر فشار یک ظلم له شدند و خدا را فریاد زدند گریه کنم .آدم هایی که تنها توانستند داد بکشند و خدا را صدا بزنند و فریاد رسی هم نداشتند .

دلم می خواهد برای انسانیت های از دست رفته و فراموش شده گریه کنم.تو خودم هق هق بزنم .برای آرزو های کشته شده سوگواری کنم و برای فریاد های خفه شده سیاه بپوشم .

دلم می خواد برای حرمت های دریده شده و لگد شده ذوب شوم .بسوزم.

صدای قرآن می آید : فبای ذنب قتلت......



باید پیاده شویدمگرنه...


امروز وقتی نزدیک ایستگاه اتو بوس رسیدم پیدا بود که اتو بوس خط نیامده جمعیت زیادی تو ایستگاه منتظربودند اما از شانس من همان موقع اتوبوس یک خط دیگر مسافران را سوار کرد تا به مقصد ببرد.

ساعت حدودای 3بود و زمان تعطیلی دبیرستانی ها که هشت ساعته بودند .پس اتوبوس پر شد از پسرهای جوان.

با راه افتادن اتوبوس یکی از آن ها که لابلای جمعیت بود صدای زن در می آورد و گهگاه با صدای زنانه اسم یکی از پسرها را صدا می زد و می گفت از زندگی خسته شدم دست از سرم بردار واز این حرفها و بقیه هم می خندیدند .نیمه های راه گفت برای سلامتی آقای راننده صلوات بفرستید و همه شان صلوات فرستادند و بعد کمی شور شدند و شروع کردند به دست زدن : پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت و چند بار همین بند را تکرار کرد .یکدفعه کنار بزرگراه راننده نگه داشت . ما فکر کردیم مشکلی پیش آمده . دیدیم چندتا از پسرها پیاده شدند و چندتای دیگرهم .فهمیدم راننده گفته که باید پیاده شوند مگرنه حرکت نمی کند .

امان از جوانی ،در حالی که ما معلم ها نای حرف زدن نداریم بعد از این همه ساعت آن ها یک ریز از صبح حرف می زنند و با صدای زنگ پایان انگار انرژی مضاعف می گیرند.

چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد و پسرهای دبیرستانی باز هم می خندیدند و روی خاک های شیبدار کنار بزرگراه برای دوستانشان دست تکان میدادند .بیچاره ها این حق شان نبود بد جایی پیاده شدند این جا کنار بزرگراه .بعید است کسی آن ها را سوار کند و تا مقصد هم راه دراز است .

 راستی کاش خداوند به ما کمی ظرفیت بدهد تا بتوانیم نو جوانان را تحمل کنیم تا عقده ای بار نیایند .

البته سروصداکردن توی وسایل نقلیه ی عمومی کار درستی نیست اما بدون تذکر تنبیه کردن هم منصفانه نیست .

 جوانی عجب دورانی است آن ها می خندیدندو هورا می کشیدند و برای دوستانشان توی اتوبوس دست تکان می دادند.

بابا

در داستانهای هزار و یک شب آمده است که
" مردی بود عبدالله نام که از راه صید ماهی
با درویشی و مسکنت خانواده خود را روزی می رساند.
روزی صید سنگینی به دامش افتاد،
که گمان برد ماهی بزرگ و پر برکتی است
اما وقتی دام را به ساحل آورد و باز کرد
مردی را دید به شکل و شمایل خویش که از دام بیرون آمد.
پرسید کیستی و نامت چیست؟
و در این حوالی به چه کار آمده ای
گفت من جفت و همزاد تو هستم که
در قعر دریا زندگی می کنم و نامم عبدالله است.
من عبدالله دریایی و تو عبدالله زمینی،
به دیدن تو آمده ام
و سبدی از جواهرات جانانه و
شاهانه برایت هدیه آورده ام.
عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدی و
چه خوشتر که چندی میهمان ما باشی.
او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستی بود بجا آورد
تا زمانی که عبدالله دریایی یاد وطن کرد و
نزد یاران دریایی بازگشت.
یاران دور او را گرفتند که
از عجایب و غرایب روی زمین بر ما حکایت کن
گفت عجایب بسیار دیدم اما
از همه عجیبتر موجودی بود که او را "بابا" می گفتند
این مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بیرون می رفت
تا شام کار می کرد و به هر زحمتی تن می داد 
وآنچه خانوده اش نیاز داشت برای آنها می آورد
و تازه خرده می گرفتند که این چیست و آن چیست،بهتر از این می باید
و باز فردا مرد عازم کار می شد و وعده می داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد.
یاران گفتند این ممکن نیست،
آن مرد می توانست وقتی می رود دیگر باز نگردد
شاید زنجیری به پایش بسته بودند و
شب اورا خانه می کشیدند
گفت من هم همین گمان را داشتم
اما خوب نگاه کردم و دیدم هیچ زنجیری به پا ندارد
صبح با پای آزاد می رود و شام با پای آزاد باز می گردد.

اصحاب دریا نمی دانستند که
در جهان زنجیرهای پنهانی هست
که مردان را می برد و می آورد:

زنجیر زلفت هر طرف دیوانه وارم می کشد
با اشتیاقم می برد، بی اختیارم می کشد
مهدی الهی قمشه ای

این سودای عشق است که
مرد را به قعر دریا می کشاند
تا مرواریدی صید کند و
به گردن نازنینی بیندازد که اورا دوست دارد
اینهمه شور و غوغای شعر و غزل 
و اینهمه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه 
که بازار جهان را به خریداری گرم کرده 
و کالای عشق را رونق بخشیده، از کجاست؟

بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست
گر نیست عشق، زمزمه عاشقانه چیست
سلمان ساوجی

زمزمه همین بلبلان بیدل و مردان مقبل است
که فضای هزاران هزار خانه را گرم کرده
و آوای جان بخش عشق من، عشق من را 
چون نسیم عطر گردان بهشتی همه جا به طنین آورده است. 
و آفتاب نگاه این عاشقان است
که کودکان در آن نشو و نما می کنند تا زنان و مردان شوند
و زنان به ذوق کرشمه معشوقی
بالهای بهشتی خود را به سر مردان می گشایند
چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشانی مردان را بدانند
و مردان قدر این فرشته رویان فرشته خو را
که چون چراغ جادوی علاء الدین هزار کار شگفت از ایشان می آید
بیش از پیش دریابند
و فرزندان نیز منزلت رفیع این صورت فلکی دو پیکر را
که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر
در آسمان اقبالشان بهم پیوسته اند،
هر دم بیش از پیش قدر شناسند.

قدرآیینه بدانیم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست


حسین الهی قمشه ای
برگرفته از داستانهای هزار و یک شب

بامن حرف بزن



ببین

دلخوری، باش.
عصبانی هستی، باش.
قـهــری، باش.
هر چی می‌خوای باشی باش
ولی،
حق نداری با من حرف نزنی، فـهمیـدی…!؟

خـسـرو شکیـبایی (روحش شاد)

هنرلبخند زدن

پدرم بلد بود بخندد من صدای خنده هایش را با دیگران  شنیده بودم وقتی می خندید به سرفه می افتاد .من وقتی می خندید خنده ام می گرفت بخیل خندیدنش نبودم .

اما می دانم پدرم لبخند را نمی شناخت .

خیلی از آدم ها خندیدن را بلدند اما هنرلبخند زدن را ندارند .فقط آدم های مهربان لبخند را می شناسند .

 خنده شاید یک عکس العمل غیر ارادی است اما لبخند زدن یک کار ارادی است.

پدرم هرگز به ما لبخند نزد و من از این همه بخل او تعجب نمی کنم چرا که شاید بزرگ تر هایش هم به او لبخند نزدند.

آخرین دعا


دیشب چند دقیقه ای تلویزیون روی شبکه ی 3 بود .نمی دونم اسم برنامه چی بود اما چند تا جوان را نشان می داد که می رفتند توی قبر و آخرین خواسته ها شون را از آن ها می پرسیدند. هر کس جوابی می داد البته با حالتی خاص .

زن جوانی  گفت این دم آخری از خدا می خواهم که مادرم را شفا بده و...

پسر چهارده ساله ی من هم مشغول غذا خوردن بود و در عین حال به تلویزیون هم گوش می کرد .گفت :چه دعاهای بی خودی می کنند .گفتم :چه طور ؟خب بدکه نیست.تو اگه جای اونا بودی چه دعایی می کردی ؟

گفت یه دعای بهتر .گفتم مثلا چه دعایی؟

گفت : دعا می کردم که خدا خودش را به همه ی انسان ها نشون بده .

گفتم : به تو نشون داده ؟

گفت : آره . صورتش یک جور دیگه شده بود انگار با خجالت این حرفا را می زد یا نه با یک حیای خاص.

گفتم : آفرین بر این ذهن و فکرت .آدم باید دعاهاش اون لحظه بزرگ و گسترده باشه نه شخصی و دنیوی .باید واقعا از دنیا بریده باشه . باید اونقدر رشد کرده باشه که از دنیا بزنه بیرون.

البته جز جمله ی اولش بقیه را توی دلم گفتم.

گفتم : به نظر من خدا توی وجود خودمونه . باید فقط حسش کنیم. جای دوری نیست . اگه به خودمون برسیم به خدا رسیدیم توی آسمونا و جای خاصی یا پیش شخص خاصی نیست توی خودمونه و فقط کافی پیداش کنیم یعنی درکش کنیم .تو نظرت چیه؟

اونم نظرش مثل من بود .

خوشحالم که خودش را پیدا کرده .خوشحالم که این قدر رشد کرده .خوشحالم که تو این سن این قدر متفاوت فکر می کنه .این قدر با خداست. دوستش دارم . این را بهش گفتم .گفتم قربونت برم که این قدر قشنگ فکر می کنی .که به خدا رسیدی.


یک رویداد جالب و خواندنی!

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد.

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم، مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!


آن مرد دانا کسی نبود جز مارتین لوتر، موسس طریقتِ پروتستانیسم

گمشده

 

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺷﺪﻡ،
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ،
ﺭﻧﮕﻬﺎﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺭﺍ،
ﺣﺘﯽ ﺟﺪﻭﻝ ﺿﺮﺏ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﯿﭻ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯼ ﮔﻢ
ﻧﻤﯿ ﺸﻮﻡ،
ﺍﻣﺎ  ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﮔﻢ ﻣﯿ ﺸﻮﻡ .
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...
ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ