دیشب چند دقیقه ای تلویزیون روی شبکه ی 3 بود .نمی دونم اسم برنامه چی بود اما چند تا جوان را نشان می داد که می رفتند توی قبر و آخرین خواسته ها شون را از آن ها می پرسیدند. هر کس جوابی می داد البته با حالتی خاص .
زن جوانی گفت این دم آخری از خدا می خواهم که مادرم را شفا بده و...
پسر چهارده ساله ی من هم مشغول غذا خوردن بود و در عین حال به تلویزیون هم گوش می کرد .گفت :چه دعاهای بی خودی می کنند .گفتم :چه طور ؟خب بدکه نیست.تو اگه جای اونا بودی چه دعایی می کردی ؟
گفت یه دعای بهتر .گفتم مثلا چه دعایی؟
گفت : دعا می کردم که خدا خودش را به همه ی انسان ها نشون بده .
گفتم : به تو نشون داده ؟
گفت : آره . صورتش یک جور دیگه شده بود انگار با خجالت این حرفا را می زد یا نه با یک حیای خاص.
گفتم : آفرین بر این ذهن و فکرت .آدم باید دعاهاش اون لحظه بزرگ و گسترده باشه نه شخصی و دنیوی .باید واقعا از دنیا بریده باشه . باید اونقدر رشد کرده باشه که از دنیا بزنه بیرون.
البته جز جمله ی اولش بقیه را توی دلم گفتم.
گفتم : به نظر من خدا توی وجود خودمونه . باید فقط حسش کنیم. جای دوری نیست . اگه به خودمون برسیم به خدا رسیدیم توی آسمونا و جای خاصی یا پیش شخص خاصی نیست توی خودمونه و فقط کافی پیداش کنیم یعنی درکش کنیم .تو نظرت چیه؟
اونم نظرش مثل من بود .
خوشحالم که خودش را پیدا کرده .خوشحالم که این قدر رشد کرده .خوشحالم که تو این سن این قدر متفاوت فکر می کنه .این قدر با خداست. دوستش دارم . این را بهش گفتم .گفتم قربونت برم که این قدر قشنگ فکر می کنی .که به خدا رسیدی.
زنده باشد این گل پسر
با این نظر قشنگش
حالا چرا این سدوال ها را توی قبر از اون آدما می کردند
جاهای دیگری مگه نمی شد پرسید
این تلویزیون ما هم واقعا معرکه است که موقع غذا خوردن این صحنه ها را پخش می کند
می خواسته هیجانش بیشتر باشه یک عمره همه ش از مرگ گفتند آن قدر که یادمان رفته بود ما زنه ایم و زندگی کردن حق مسلم ماست .
ممنون از نظرتون
سلام
مرسی از اینکه اومدین وبم
من واقعا تجربه شو ندارم اخه ازدواج نکردم
هنوز 19 سالمه
تازه شعر از خودم نیست
بازم ممنون اومدین
منتظرتونم