آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

دو خانه

مادر همیشه دلش جوش می زند وقتی باران می آید. 

باز باران، ظهر باران، عصرباران،شب باران، نیمه شب باران باران 

خانه یک مرد نداشت. آب باران سقف راسنگین می کند  

آسمان خشماگین گریه می کند بر سقف ترک خورده ی بی کسی و بی فریادرسی 

ای وای گچ ها ی دیوار خیس خواهد خورد 

خدا کند که نبارد! 

خانه سرد ، خانه ی بدون مرد  

و اجاقی که خالی است  

رنگ ها از دیگ غذا پر زد ه اند . 

 

 

 

خانه ی همسایه ، خانم خانه می پزد آش ، آش خوشمزه با پیاز داغ و نعنا 

چای آماده ، چای با نبات ، شیرین ، خانه گرم ، آش گرم ، چهره های گل انداخته و قشنگ . 

 

آش ماش بیرون باش ، مواظب خودت باش.

 

 


سایه ی عبرت

سایه تنها  

سایه تنها سایه 

سایه ی یک راهزن درته کوچه ی بن بست  و عبوس

سایه ی یک جوان ژولیده،ناتوان و خسته  

نفس زنان سایه افتاد زمین  

توی دستان زرد وزخمی اش یک سرنج 

بوی تعفن کوچه را می گیرد. 

یک نفر دارد ته کوچه جان می کند 

سایه ها می آیند 

می گذرند وزیر لب پچ پچی می کنند  

سایه ها دور می شوند  

ودر تاریکی شب ناپدید

آفتاب تیغ می کشد 

سایه ی عبرت در ته کوچه محو می شود ، می پرد.