آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

دوشنبه 24مهر

دوشنبه قبل از خروج از دفتر خانم معاون گفت :دانش آموزی با نام آزاده چند هفته ای بیمارستان بوده وی سر طان ریه دارد و خودش هم نمی داند رعایت حالش را بکنم و به او سخت نگیرم .

کلاس با برپای دانش آموزان شروع شد . پرسیدم غایب داریم ؟جواب منفی بود.

آزاده را تا به حال ندیده بودم توی این سه هفته که از مهر گذشته بود او غایب بود .

ردیف دوم کنار دیوار سمت راست دختر ی از جایش بلند شد و گفت : خانم من تازه آمده ام شما فامیلتان چیست ؟ فامیلم را گفتم . گفت خوشبختم . ابخند زیبایی برلبانش نقش بست.- خانم دکتر به من گفته زیاد آب بخورم شما اجازه می دهید سر کلاس آب  بخورم . 

-          بله حتما عزیزم .

خودش بود او همان آزاده است که اسیر یک بیماری شده .

رنگش زرد بود .تا پایان زمان درس دادن یادداشت برداری کرد اما کم کم سرش را روی نیمکت گذاشت وبی حال جلوه می کرد . با شروع ارزشیابی اجازه گرفت و خواست که چون حالش بداست به نمازخانه برود و استراحت کند . بهش گفتم صبحانه خوردی . گفت بله و از کلاس خارج شد.

دیدن چهره ی او انقلابی در دلم ایجاد کرد . برایش دعا می کنم که خدا کمکش کند تا از این بیماری به سلامت جان ببرد .

زنگ تفریح با حرف زدن در مورد او گذشت.یکی از همکاران می گفت که پدرش زندان است و او به مادرش گفته که سریع درمانش را شروع کنند و اگر نیازی به کمک مالی دارند بگوید تا کاری برایشان بکنیم اما او گفته و ضعمان بدنیست و پدر بزرگش هم برای کمک هست .

حرفهای خوبی از وضعیت چسمیش نشنیدم امید وارم برای درمان دیر نشده باشد وبدنش  به دارو و درمان  خوب جواب بدهد .امید به خدا

نظرات 4 + ارسال نظر
باشماق دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ

خدا همه ی بیماران را شفا بدهد مخصوصا این بیمار را

فاطمه چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:41 ب.ظ http://f-ghorbani.blogfa.com

سلام .خوب هستین؟؟
دلم خیلی براتون تنگ شده.
واقعا ناراحت شدم.منم امیدوارم حالش خوب بشه.

باشماق جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ب.ظ

روبروی محل کارم مدرسه ای است دختر مدیر مدرسه را هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم بیست و یکی دو سال داشت سفید رو و محجبه تو مدرسه به نظر می رسید مربی ورزش بود سرو صدا و دعوا هاش را بعضی وقت ها می شنیدم
بعضی وقت ها با بپه محصل هایی که می آمدند خرید می کردند دعوا می کرد کی بشما احازه داده از مدرسه بیرون بیاین یالله برید داخل بچه های کوچک هم با لکنت زیون چیز هایی را تحویلش می دادند
وقتی اگهی فوتش را روی در مدرسه دیدم اصلن باورم نشد آخه مگه ممکنه یکی چند سال سرطان استخوان داشته باشد و من نفهم
از همه دردناکترش این بود که پدر و مادرش همین یک دختر را داشتند

باشماق جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:33 ب.ظ

الهای خیلی خیلی دور دور دور
همکلاسی داشتم به اسم پرویز
پاییز که می شد رو دستش قاچ قاچ می شد همیشه فکر می کردم که شاید به خاطر هوای خشک پاییزه
آخه دستهای خود من هم همین طوری می شد البته مال من هم به خاطر هوا بود و هم به خاطر خاک بازی و گل بازی آخه اون زمان ها وسیله بازی مثل الان نبود بچه ها سر گرمیشون درست کردن وسایل با خاک و گل بود در ضمن مثل الان که هر کسی یک جموم تو خونه داره و شب به شب دوش می گیره ما هر پانزده روز یکبار اونم حموم عمومی می رفتیم یکی از علتش ها هم همین بود
دو سالی که با هم همکلاس بودیم من ناراحتی یا تبی یا اینکه در منزل استراحت کند را در او ندیدم تابستون که شد و مدارس تعطیل شد دو باره تو پاییز دیگه او را ندیدم باباش که مدیر مدرسه ما بود پیراهن مشکی پوشیده بود بعدا هم شنیدیم که بله پرویز سرطان خون داشته است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد