آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

حکایتی از نسل سوخته .

می دونی چرا به ما می گند نسل سوخته ؟ 

چون ما نسلی بودیم که خودمون را دوست نداشتیم.خودمون را برای خودمون 

 

 نمی خواستیم .نسلی که وجودمون را در توتم هامون خلاصه کرده بودیم  

 

وبرای آن ها می خواستیم..خودمون شده بودیم باورمون ،وطنمون ،شده بودیم 

 

 محله مون و کوچه مون ،خانواده مون .ما همان هایی بودیم که می خواستیم 

 

- شون و یا ما را برای آن ها می خواستند. 

نسل قبل از ما ،ما را برای خودمون نمی خواستند .برای خودشون و داشته هاشون می خواستند . 

اگر نوجوان بودی ،به نظر نمی آمدی مگر این که روی دست های آشنا و غریب 

 

 تشییع پیکر می شدی .باید جانت را می دادی برای باورهای آن روز و نسل  

 

بزرگ تر از خودت .در جوانی هم تو کسی نبودی و هیچ جا به حساب نمی  

 

آمدی  و اگر ازدواج می کردی و فرزند و زن و شوهری داشتی تا اون وقت توی  

 

سرها سری می شدی و اگر نداشتی هیچ ارزشی نداشتی و انگار که نباید  

 

بودی و بودنت بی فایده و باطل بود.

 

برای همین هم وقتی جنگ شد، عده ای مان که نوجوان بودند و جوان و  

 

کسی  نبودند و یا بودند و به حساب نمی آمدند ،رفتند در پی مردشدن و یک شبه ره صد ساله راپیمودن. 

 

تفنگ از زمین بود تابالای نافشون و شاید تا به حال حتی چند محله ی شهر  

 

شون را بیشتر ندیده بودند و حتی جغرافی و تاریخ هم نخونده بودند که بدانند  

 

ایران درآسیاست و سه نوع آب و هوا دارد و یا تاریخی دارد به قدمت خود تاریخ بشری . 

 

آن وقت فقط یک قسمت از تاریخ را پای منبرها شنیده بودند، یک قسمت هم  

 

که نه .چند ساعت .شب عاشورارا تا ظهر عاشورا این هم جسته و گریخته و  

 

این شده بود همه ی تاریخشان. و عاشورا برایشان آن قدر نزدیک بود که انگار  

 

چند روز پیش بوده و هنوز جایی به نام کربلاست که او را می طلبد.

 

 

پس سوار اتو بوس شدند و عده ایشان اصلا تا به حال سوار اتوبوس هم نشده  

 

بودند . شوخی و خنده و ذوق از بزرگ شدن .در پوست خود نمی گنجیدند  

 

بیرون اتوبوس نه پدر بود و نه مادری و نه کسی ،اشنایی . اما همه ی آنها  که  

 

بیرون  بودند انگار اورا می شناختند و برایش دست تکان می دادند .چه زود مهم شده بود! 

چند روز بعد خانواده و فامیل نبودش راحس می کردند و می فهمیدند ،اکبری  

 

دیگر اکبر آقا شده است که نه علی اکبری شده است و چه مغرور و سر بلند اسمش را بر زبان ها می راندند.  

 

 

 

بقیه در ادامه مطلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الله اکبر،در محاصره ی آب و آتش اکبر یک دفعه فهمید ،گفتند وصیت نامه ای  

 

بنویسید و اگر چه اکبر، اکبر نبود خیلی کوچک تر از این حرف ها بود.حالا در  

 

دستش ورقی بود و خودکاری و نمی دانست چه باید بنویسد .باید ارثش را،نه او که مالی نداشت ...

 

مگرازدنیا چه دیده بود که باید به دیگران توصیه اش را می کرد .پس مثل زنگ املا از روی دست بغل دستیش تقلب کرد. 

 

سلام پدر و مادر

مرا حلال کنید .امام را دعا کنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود . 

 

این بغل دستی من چقدر بلد است .کجا این درس ها را خوانده و یادش به  

 

حرف های ان روحانی افتاد .او همه اش این هارا می گفت . بعد از نماز و حتی در راه گذروسرسفره.

 

چند خطی  چلزنگ و قورباغه نوشت و بعد پایش را به رسم امضا خط خطی کرد .

 

آدرس خانه شان راهم خوب بلد نبود، بدهد :اص....خیابان ک... .محله ی جا........ ونام پدر وخانه بی پلاک و کوچه هم که اسم نداشت . بعدها نام کوچه شد کوچه ی شهیدان ع... . 

 

جنگ تمام شد . خوش به حال آن ها که کشته شدند ما دیگر به چه درد می  

 

خوریم آن ها رفتند و راحت شدند.آخر ما که هرروز باید برویم سر کار و شب  

 

بابا طلب کارنگاهمان می کند و مادر هم همه اش پای منبر و دعای کمیل و  

 

ندبه  است و وقتی هم توی خانه است اصلا نمی گوید سگت به چند . فقط از  

 

صبح کله ی سحر هی می گوید حسنی ،حسینی پاشید نماز دون قضا نشد .  

 

الهی به زمین گرم بخوری که تارک صلاتی.آخه توهم آدم شدی که فقط می  

 

خوری و می خوابی و مثل خر کار می کونی.بیا توی روضه بچه های حج آقا را  

 

ببین چطوری چای می ریزند و پای منبر می دوند براهمین صورتا شون نورانیه .

 

خاک بر سر شما بااون بابا دون که خدا نشناس بار اومدید...و این قصه  ی هر روز و هر روز خانه مان بود. 

 

اگر پرنده داشتی و کفتر دوست داشتی می گفتند کفترباز هیز!

 

اگر موتور داشتی و سوار می شدی و کمی ویراژ می دادی .می گفتند لندهور  

 

بی غیرت ،موسیقی هم که حرام اندر حرام بود.

 

عاشقی هم که نمی شد اصلا حرفش راهم نزن نانجیبی بود. تلویزیون که برنامه ی خوب نداشت. 

 

عصرهای تابستان وقتی خسته از سرکار بر می گشتی و باید یک جوری سرت  

 

را گرم می کردی پس توی باغی ،خیابونی با رفقا چند ساعتی می گشتی .

 

خلاصه آن توی باغ رفتن ها و از چشم بزرگتر ها دور بودن ها کشید به منقلی و  

دودی و بالا کشیدن یه پیاله عرق سگی .

 

آن وقت مطمئن بودی که بزرگ تر ها از سگ هم نجس ترت می دونستند و  

 

فقط تو با هم قدیات حال می کردی و معاشرت داشتی.

 

اگر از ترس آبروت و ...نماز می خوندی و ریایی و مسجدی . می گفتند آدم سر  

 

به راهی شدی و اگر نه تخم جنی بودی که نمی دونستند ،چه خورده اند که تورا پس انداخته اند. 

 

گشت می اومد توی محله ، توی خونه ، توی باغ . هر جا که بودی و بعد بی  

 

آبروگی ،طبل رسواییت را کوفته بودند سربازار .دیگه کی  به تو دختر می داد.

 

«پرنده ای که دگر آشیان نخواهد دید   قضا همی بردش سوی دانه و دام»

 

همین چندسال پیش حاضر بودی کشته شوی  برای کشورت ،برای دینت اما  

 

چه کنیم قسمت نشد ه بود و حالا دیگر یادتان نداده بودند که باید ازچه راه  

 

هایی مهم شد.شاید تنها راهش روضه رفتن بود و ادای آدمای مذهبی رادر  

 

آوردن که آن هم اصلا جز عا شورا و تا سوعا و شب قدر ش دیگه حال نمی داد .

 

فقط هی می گفتند این جا نایست سر کوچه ،سر محل . نکند چشمت به  

نامحرم بیافتد و پشت سرت حرف باشد.

 

این جا نایستم پس کجا بروم .کسی راه نشانت نمی داد همه ی راه ها اصلا بسته بود  جز آغوش نذرو نیاز.

 

و ما هم جوان بودیم، خیر سر ...باید جوانی می کردیم . 

پس بهتر بود مشهدی می رفتی و توبه ای و زن می گرفتی و بچه ای تا دیگر  

 

اسمت را کوچک صدا نزنند و احترامت بگذارند .

این هم خانه ایی و زنی و بچه ای.

 

هنوز سالی نگذشته می دیدی هی زنت دیگران راتوی سرت می زنه:  

 

بیامردای دیگه را ببین . چه ماشین هایی .چه مسافرت هایی!چه طلاهایی و چه چه !

و تو که عرضه اش را نداری....

و ان قدر می گفت که تو باورت می شد که هیچی نداری و باید از این قافله  

 

عقب نمانی.دست در کار خلاف (حمل مواد مخدر)  زدی با هزار ترس ولرز . و  

 

زن جوانت هم به روی بزرگوار خود نمی اورد و فقط حواسش به این بود که به چیزی پک نزنی و دهانت بوی فلان ندهد .

 

و برای سلامتی ات نذری می داد و و زن ها را دعوت می کرد به دعا و ختم و  

 

سفره یِ آش و بستنی و شربت و سلام و صلوات و ختم یا علی.

 

همه هم می گفتند شانسش گفته چه زن خوب و خانومی گیرش آمده .زنی که مردش را تیغ می زد تا آبروداری کند.

 

یکی می گفت می مردی اگر زن نمی گرفتی .ولی اوهمه ی تو بود اگر اورا  

 

نداشتی یک لا قبای لات بی غیرت می شدی. 

 

یک دفعه چشمهات را باز کردی و دیدی پشت میله های زندانی .

اولین بار که قانون را زیر پا گذاشتی ،وقتی بود که از پشت نیمکت مدرسه بلندشدی ،در شناسنا مه ات دست بردی و 14را کردی 16 تا  

 

به جبهه بروی .آن وقت همه به تو خندیدند و هیچ کس تورا مجرم نشناخت و  

 

حتی از تو تعریف هم کردندواسطورهای شدی و تو هیچ وقت نفهمیدی که باید  

 

قانون را رعایت بکنی که اگر نکنی شاید سرت  را هم سر این موضوعات به باد دهی .

قاضی چکشش را روی میز کوبید  و تو تا حالا هیچی نتونسته بودی در دفاع از  

 

خودت بگی . چشم به رحمت دادگاه داشتی . اصلا حرف نمی تونستی بزنی .  

 

ساکت همه را گوش می کردی یانه آن قدر هاج و واج بودی  که از حرفای قاضی هم سردر نیاوردی . 

 

به حکم عدالت باید اعدام می شدی . 

 

 

باز هم امید ، باز هم امید ،دختر دو ساله ام ،مادر پیرم،زن جوانم .آن موقع هم  

 

به فکر خودت نبودی چرا که به ما نگفته بودند که وجود انسانی تو چقدر می ارزد و آن را بیهوده خرج این و آن نکن .

 

تا آن که تو را به انفرادی بردند . تو ماندی و تنها با همان لباس هایی که  

 

دوستش داشتی و وقتی خریدیشان جلوی آینه ایستادی و به زنت گفتی :بهم  

 

می یاد و او که خیلی دلخورت بود . گفت : بله و تو خوشحال شدی وقتی او با لبخند با تو حرف زد .

 

 لباس زندان را درآور و این قرآن رابگیر .تاسحر.

 

تا صبح در امید و نا امیدی سر به دیوار کوفتی و التماس و گریه .

 

در باز شد و تو در زنجیر .برادر ،مادر، زن جوان ،دختر دو ساله و یکی دو نفر از فامیل.

 

دو روز دیگرمحرم بود و تو سیاه پوشیده بودی .هم امید و هم نا امید روی  

 

دستهایت را با کاپشن سیاهت پو شاندی  تا دخترت با آن چشم های معصوم  

 

زنجیر هایت را نبیند.. لحظه ی جدایی ،ضجه ، گریه ،التماس .نبریدش اما تورا  

 

بردند و تو که اصلا تا حالا خودت نبودی خودت شدی .اگر شد مرا بغل رفیقم.... خاک کنید همین وبس. 

 

هوای غریب بندر تاریک بود ومثل همیشه شرجی نفس گیر.

 

امید و ناامید تورا بردند و لحظه ای بعد : خانواده ی ...(از در دیگری آمبولانس  

 

آژیر کشان خارج شد.)برویدجنازه را از پزشک قانونی تحویل بگیرید .  

 

و این حکایت نسلی است که سوخت .نسلی که همچنان می سوزد .نسلی  

 

که حق نداشت عاشق شود .شادی کند، برقصد ، بنوازد ...که حق نداشت  

 

خودش باشد و حتی بگرید . که مگر مرد هم می گرید . 

 

نسلی که در تاریکی سوخت و خاکستر شدو نسل قبل و هیچ مرجعی  

 

مسئولیت سوختن تورا به عهده نگرفت و تو تنها کسی بودی که باید  

 

غرامت می دادی  .   

نظرات 2 + ارسال نظر
نازنین جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام خیلی خوب بود.ما نسلی بودیم که همه به نوعی سوختیم و تاوان ندانم کاری ها خود و دیگران را به سختی دادیم وهنوز هم خانواده و اطرافیان سوختنمان را نفهمیده انداما م....خودش سوخت واطرافیانش را نیز سوزاند.هنوزهم با یادآوری ان روز وحشتناک نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم .روحش شاد

sheevaa دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ق.ظ

سلام، نظام و صهیونیستها مشغول قمار بازی هستند اما شرط‌شان سر جان مردم ایران است. پیشبینی‌ کردند هزارها مردم بی‌ گناه ایران تلف خواهند شد اگر صهینیستها به نیروگاهای اتمی‌ حمله کنند. مثل اینکه آقایان راجع به جان برّه یا بزی حرف میزند. صهیونیستها فقط اسراییلی نیستند آقایان دزدان که در نظام تشریف دارند از صهیونیستها بدتر هستند. خودشون حسابهای دلار و پوند در خارج دارند ولی‌ مردم را به کشتن میدهند و وعدهٔ امام زمان میدهند. مرگ بر صهیونیست داخلی‌ و درونی‌.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد