آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

بای ذنب قتلت!!!!!!

مثل اکثرمواقع کلاس از درس کشیده شد به بحث.ومسائلی که شاید وقت گیربود اما حرفایی بود که اگرم گفته نمی شد عواقبش بدتر بود .

درست یادم نیست بحث چی بود که بچه ها قضیه ای را برام تعریف کردند که خیلی متاثرم کرد.

محدثه انگار شروع کرد:خانم پارسال یکی از بچه های مدرسه عاشق پسری می شه که قبلا یک ازدواج ناموفق داشته .پسره به خواستگاری دختره میره اما خانواده اش اورا نمی پذیرند . اما آن دو که خیلی هم را دوست داشتند کوتاه نمی یاندوپنهانی با هم تماس داشتند.

اون روز بارونی که...به مدرسه نیامده بود .مدیر به منزل و موبایل پدردختره زنگ می زند:«که چرا دخترتون غایبه ؟»پدرهم که از همه جا بی خبر بوده متوجه می شه که دخترش به بهانه ی مدرسه با پسره رفته بیرون.

دختره وقتی به خونه بر می گردد، مورد ضرب و جرح پدر و داییش قرار می گیرد .در حین دعوا سر دختره به جایی می خوره و در جا کشته می شه .

موهام به تنم سیخ شده بود . آن وقت باباش چی می شه ؟ زندان ؟

شاگردها خیلی شلوغ می کردندو با هم حرف می زدند: نه خانم وبه مردم و آشناها هم گفتند که دخترشون خودکشی کرده .

-         - چطور مجوز دفن گرفتند ؟چطور از دست قانون و عدالت دررفتند ؟

بچه ها مدیر را مسئول این قضیه می دونستند و می گفتند چون این جا تعصب زیاده و همه هم، هم را می شناسند باید مسئولین مدرسه با احتیاط بیشتری عمل کنند.

یادم به قضیه ی دیگری افتاد که چند سال پیش اتفاق افتاد . دختری که داییش اون را توی میدون شهر خوراسگون سربرید به جرم این که دوست پسر داشته .

راستی توحش تا چه اندازه !

گیرم این دخترها مجرم باشند آیا توی این مملکت دادگاه و قاضی و قانون وجود نداره که باید این طور توسط خانواده هاشون مجازات بشوند .بدون محاکمه و تفهیم اتهام و اثبات جرم و بعد هم انگار نه انگار که چنین موجودی روی زمین بوده و جنایتی صورت گرفته .بای ذنب قتلت!!!!!! 

آیا این پدر یا مرد، انسان سالمی است که دختر خود را بکشد. به قول قدیمی ها کسی که به مادر خود زنا کند به دیگران چه ها کند!آن وقت می گیم زمان جاهلیت دختر ها را زنده به گور می کرده اند. در عصر جدید هم جنایاتی به دست پیروان همین دین عزیز صورت می گیره که روی همه جاهلیت قریش را سپید کرده .کو فریاد رسی؟

 

در احوال شیخ ما

«شیخ را گفتند:(به شیخ ابوسعید ابوالخیر گفتند) " فلان کس بر روی آب می‌رود(راه می‌رود)! گفت: «سهل است(آسان است)! وزغی(قورباغه) و صعوه‌ای(پرنده کوچک آوازخوان) نیز بروی آب می‌رود» گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد!» گفت: «زغنی(نوعی پرنده از راستهٔ بازهاست) ومگسی در هوا بپرد». گفتند: "فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود. شیخ گفت: "شیطان نیز در یک نفس(یک لحظه) از مشرق به مغرب می‌شود(می‌رود)، این چنین چیزها را بس(بسیار) قیمتی(ارزش) نیست. مرد(انسان واقعی) آن بود(آن کس می‌باشد) که در میان خلق بنشیند و برخیزد وبخسبد(بخوابد) وبا خلق ستدوداد کند(معامله) وبا خلق در آمیزد(در ارتباط باشد) ویک لحظه از خدای غافل نباشد. 

 

خواجه بوعلی [سینا] با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن می‌گفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من می‌دانم او می‌بیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال کردند که‌ای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما می‌بینیم او می‌داند. »

 

دوحکایت بالا مصداق این شعر فروغی بسطامی است : 

مردان خدا      پرده ی پندار   دریدند      بعنی همه جا غیر خدا هیچ   ندیدند  

هردست که دادند ازآن دست گرفتند    هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند 

تنها راه حل اختلافات بشری قدم نهادن در مسیر عارفان بزرگ و گسترش آیین مهرورزی است .

خاطره ی تابستانی

 

من تابستان رابیشتر به خاطر میوه های خوشمزه اش دوست دارم .  

بنازم قدرت آفرینش را !!!!!!!!!  

یاد آن روزها به خیرکه برروی خاک راه می رفتی و سرت آسمان را می سایید .

مادی ها پربود از آب ،آن قدر که وقتی از کنارش رد می شدی، می ترسیدی بیافتی درآب و غرق شوی.

باغ ها پربود از درخت . ظهر تابستان ،وقت برداشت محصول ،فقط وقتی از بازی با آب و خاک و شاخه خسته می شدی که گرسنه ات می شد. 

پدرم با قالب پنیرو چند گرمک و هندوانه  می رسید از راه و ما دور هم می خوردیم  

قاچ قاچ گرمک و هندوانه و در دل می گفتیم :«کاش امروز چیز دیگری می خوردیم  

مثلابریانی . »

آن روزها یبوست نمی دانستیم چیست ، کولیت و پولیپ روده کسی نداشت فقط یعضی 

مواقع سردیمان می شد،آن هم از بس آلبالووآلوچه وچه وچه می خوردیم که دوایش  

چای نبات بودوبس. 

البته بعضی روزها مادرم غذا می پخت و وقت ظهر می آوردتوی باغ و بعضی  

روزها هم برادرهایم مقداری از آلبالو ها را ازبابام قایم می کردند وجدا  می  

فروختندوماشکم خود را برای خوردن بریانی یا کباب صابون می زدیم. 

یاد آن تابستان های شیطنت و بازی گوشی و آب پاشی ها در آب مکینه به خیر. 

یادش به خیر وقتی به بهانه ای خودم را به قسط (قسمتی از باغ ) عمواسماعیل 

 می رساندم و به قصه های خنده دار او که سعی می کرد با آن بچه هایش  

را سرگرم کار کند ،گوش می کردیم و نخودی وریز به قصه های تکراریش 

 می خندیدیم و از تکرار آنها خسته نمی شدیم. 

آن روز ها خبر نداشتیم که به زودی زمانی می رسد که ما در حسرت داشتن باغ و آب ودرخت فرو می رویم.

سهم کار

اوایل تابستون بود توی اتوبوس نشسته بودم و منتظر حرکتش . 

 

کارو تلاش کارگران توی پیاده رو نظرم را جلب کرده بود .آن ها بدون لباس کار ،بدون دستکش  

 

مشغول بودند و عرق ریزان سنگهای زمخت و بزرگی را جابه جا می کردند . 

 

توی این شهر که روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شه و هر روز دارند بزرگ راه و زیر گذر و رو گذر  

 

احداث می کنند ،آیا مر جعی نیست که پیگیر حقوق این همه کارگر روز مزد و زحمت کش باشد  

  

 

که تاجان در بدن دارند بدون پشتوانه و مزایا ،تلاش می کنند ؟ 

 

اگر اتفاقی برای آن ها بیافتد آیا ضمانتی برای آن ها و نان خور هایشان وجود دارد؟آیا مرجعی پاسخ گو هست؟ 

 

 

در این جا ،آنها که بیشتر تلاش می کنند، کمتر سهم می برند!!!!!!!!!!   

داستان

کوچه ی آشتی شعری با لهجه ی اصفهانی

نیمی شِد یه پنجره تو کوچه آشتی واکونی

اِز لبی تارومیا اِسمی منا صدا کونی

سردا می ندازی پاین دلم براد یُخته میشِد

نیمی شد زیر چشییم شُدش به من نیگا کونی

مِثی کفتر پِریدی از سری دوشی دیفالا

پس همینجوری می خواسی منا تورئ ما کونی

منی که همش براد این در و اون در می زدم

می باد این جوری دساما تو حنا کونی

 من بایس میونی مردابی شبا جون بکنم

تو می باد تو حوضی نقره ای سحر شنا کونی

من بایس هر جا می ری عصایی دسی تو باشم

تو می باد میونی را دسی منا عصا کونی

راس می گوی دوسدا بشناس نیمی خواد اشک بی ریزی

نیمی خواد نصفی شبی مردوما زابرا کونی

محلد نیمی زارم بلکی خودد از رو بری

شایدم یه پنجره تو کوچه آشتی واکونی

      زنده یاد جمشیدیان 

 

ما در خود سوختیم

درخیالمان به رسم عشق گل می دادیم و از خیال گناه آمیز خود توبه می کردیم . 

  

نفرین بر آن زمان که ما  در خود سوختیم.

چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم!

 

زشت است اینکه گیر سر از چین بیاوریم
کبریت‌های بی‌خطر از چین بیاوریم

آورده‌ایم هر چه شما فکر می‌کنید
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم

هر چند توی کشور ایران زیاد هست
ما می‌رویم گور خر از چین بیاوریم

آورده‌ایم ما نمک از ساحل غنا
پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می‌زنند و عسل هم نمی‌دهند
زنبورهای کارگر از چین بیاوریم؟

خواننده‌ها چه قدر زمخت‌اند و بدصدا
من هم موافقم قمر از چین بیاوریم

حالا که خوشگلان همه رقاص گشته‌اند
پس واجب‌ است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است، پس بدهیمش به روسیه
دریای خوشگل خزر از چین بیاوریم

تا آن که جمعیت دو برابر شود سریع
باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کار بُزان پای کوفتن
ما می‌رویم گاو نر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند
باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سر عشق مگویید و مشنوید
ما می‌رویم لال و کر از چین بیاوریم 

شاعررا نمی دانم کیست.اماشعرزیبایی است.