آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آموزنده ها

پسر نوجوان وسط سالن برگشت به پدرش گفت :بابا اگه کمربند سبز(کاراته)بگیرم برام شیرینی می گیری بیاری باشگاه ؟ 

پدر که درست روبه روی تلویزیون نشسته بود وصفحه ی لپ تابش هم نشون می داد توی فیس بوک می گرده ،سرش را چرخاند و دراز کشید و عضلاتش را کشید و گفت:نه به من چه که تو کمربند می گیری. 

مادر تازه می خواست نمازرانیت کند ،گفت : بهتر نبود می گفتی اگر تونستم باشه اما قول نمی دم . 

پسر زیر لب همین طور که بغ کرده بود و می رفت طرف آشپز خونه گفت :همه بابا دارند ما هم بابا داریم . 

یک حرف را به شکل های مختلف می شه زد ،یا دمون باشه بهترین شکل را انتخاب کنیم. 

محبت کردن زیاد هم خرج نداره فقط زیاد راه داره.

سفارشی

امروز امتحان شهریور بود بعد از تمام شدن امتحان شروع به تصحیح کردم و سریع لیست نمرات را نوشتم تا زود به خانه بر گردم که دفتر دار آمد و گفت خانم مدیر می گند که فلانی راقبول کنید بره گفتم این دانش آموز از بین چند نفر پایین ترین نمره را آورده چطور5/6را میتوان 10کرد به علاوه او پنج تا تشدید داره .

دیگه داشتم کفری می شدم دفترد ار سریع دو تا لیست نو دیگه هم برام گرفت منم که خیلی به هم ریخته بودم گفتم:« نمی شه در این صورت تکلیف اونی که 7و8 گرفته چی می شه ؟

این ظلم نیست .»

نمی دونم تا چند دقیقه قبل از این می گفت که یه روز دیگه باید بیای تا لیست های کامپیوتری را امضا کنی و الان نمی تونم برات آماده کنم و دارم بخشنامه از سیستم می گیرم اما نمی دونم چطور شد همه ی کارهاش را گذاشت کنار و لیست جدید گرفت؟!.

گفتند:« از اداره زنگ زدند» .گفتم :«اگه خیلی لازم می دونید من لیستم را فقط امضا می کنم شما هر نمره ای می خواهید توی لیست وارد کنید» .گفت:« نه باید با خط خودتون باشه» . گفتم:« من این کار را نمی کنم ».گفت:« خودت با مدیر حرف بزن ».به روی خودم نیاوردم و از توی دفتر با خانم ....و.....خداحافظی کردم و جلوی میز مدیر ایستادم که دستش را جلو آورد اما نه کامل گفت امسال کجایی ؟

من بدون توجه به دست و حرف او گفتم :«من برای ....نمی تونم کاری بکنم» .گفت :«آخه آقای ....از اداره زنگ زده و....»

خدای من این آقا نمی دونم کیه اما اگه آبدارچی وراننده یا نگهبان اداره هم باشه انگار حرفش بیشتر از من معلم در رو داره .

گفتم :«خانم ...اولا که امسال اینا مردود نمی شند همه شون صدقه سر برنامه ی تحول بنیادین آموزش و پرورش می تونند انتخاب رشته کنند و برند کلاس بالا تر دیگه این که این دانش آموز با تشدیدی های دیگه اش می خواهد چکار کند ؟»

خلاصه خیلی حرف زد و حتی نمی دونم چطور شد دوباره سر از دفتر داری در اوردم .اما من هم به هیچ کدوم از دلایلش گوش نکردم گفت:« لا اقل 7 بهش بده تا در صورتی که چند تا ازدرساش را نمره آورد بتونه تک ماده کند و دیگه نخواهد این واحد ها را امتحان بده و...گفتم باشه اگه بقیه اش را نمره آورد آن وقت من هم  می آیم این نمره را 7 یا نه اصلا دهش می کنم والسلام خداحافظ .دیگه از این همه بذل و بخشش حالم داره به هم می خوره.( اینا توی دلم گفتم.)

خدایی این هم شغله ما داریم .نه ماه تدرس و طرح سوال و امتحانو ارفاق  ونهایتا دانش آموز این گونه سوار بر اسب مراد با تنبلی.

هجو یا مدح ،پله به پله

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی...

گران کند و همینطور در ادامه ...
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.

شاعراین چنین سرود:
.
.
.
.
.
سالها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را

تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه

مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش

یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال

وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال

عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال


آموزنده حتما بخوانیدش!!!

شب عید فطر خونه ی یکی از آشنایان افطاری دعوت داشتیم .بعداز 

 

 صرف افطاری بنا بر رسم همکاری در جمع کردن سفره و شستن  

 ظروف همکاری کردیم و در حین کار به حرف زدن مشغول شدیم و 

 

 همان جا سر میز توی آشپزخانه گپ زدیم .بحث از حجاب و بر خورد 

 

 با بد حجابها و نهایتا کشید به ماجرای یک ازدواج . 

 

ندا خانوم گفت: یکی از پسرهای فامیل که دنبال زن چادری ومحجبه 

 

 بوده و دختری متفاوت با دخترهای فامیلشون می خواسته با دختری  

 

با  همین توصیفات ازدواج می کند والبته توی خواستگاری هم غیر از 

 

 سوالات معمول از او می پرسه که به ولایت فقیه معتقده یانه و  

 

پسره هم بی رودربایستی می گه نه . 

 

بعداز مدتی رفت و آمد و بروبیا دختره زیر همه چی می زنه و به هر حال این وصلت به هم می خوره و آن هم به همین دلیل . 

می گویند  از اول ما که مواضع مون مشخص بود چرا قبول 

 

 کردید :دختره گفته بوده که من فکر می کردم می تونم نظرت را عوض کنم . 

 

خلاصه من که خیلی از شنیدن این ماجرا  تعجب کردم.. 

نتیجه :دخترها وپسرها حواسشون باشه که به غیراز هزاران سوالی 

 

 که برای شناخت هم می پرسند بهتر نظر طرفشون را هم در مورد  

 

این  مسئله بپرسند و اگر براشون مهمه جواب را در انتخاب  

 

همسرشون لحاظ کنند که بعد مشکلی پیش نیاد و بعد از صرف این همه وقت و هزینه و اعصاب کاسه کوزهشون به هم نریزه.

 

 ونکته ی اخلاقی این که نخواهید دیگران را تغییر دهید چون این کار  

 

سختیه و در اکثر موارد نشدنی .پس از اول  به امید تغییرطرفتون وارد یک زندگی و یا رابطه نشوید .