فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد.
به کلیسا رفت و به کشیش
مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند
جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم، مرد با خوشحالی آن
را گرفت از کلیسا خارج شد.
سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم!
جالب بود و منو یاد یک خاطره انداخت
سوار اتوبوس بین شهری شده و مردی دم در ورودی ایستاده بود و می گفت غریبه ام و می خواهم به مشهد بروم و پول ندارم کمک کنید تا به توانم به مقصد برسم
راننده گفت بیا به دفتر معرفی ات می کنم تا به مشهد ببرندت و درست در خونه پیاده ات کند
مرد در حالیکه غرولند می کرد و گفت ...... نون بر
بازارش داغ است .