در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر مــــلال ما، پرنــــــده پر نمـی زنــــد
یکــی زشب گرفتــگان، چــــــــراغ بر نمی کنـــد
کسی به کوچــه سار شب، در سحر نمی زند
نشستــــــه ام در انتظار این غبار بی ســــوار
دریغ کز شبـــــی چنین، سپیــده سر نمی زنــد
دل خراب من، دگـــــر خرابتــــــر نمــــی شـــود
که خنجر غمت از این خرابتـــــــر نمـــــــی زند
گذر گهــــی است پر ستم، که اندرو به غیر غم
یـکی صــــــلای آشنا، به رهگــــــذر نمی زنـــــد
چه چشم پاسخ است از این، دریچه های بسته ات
بـــــرو که هیچ کس نــــدا، به گوش کر نمی زنــــد
نه سایه دارم و نه بر، بیفکننـــــــــدم و ســـزاست
اگر نــــه بر درخت تر، کســـــی تبر نمـــــی زنــد
هوشنگ ابتهاج
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم
خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم
خیلی ممنون از شعری که برایم گذاشتید .واقعا زیباست.