آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

ما از درون زنگ زده ایم!

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!
رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زده ایم!

 مرحوم حسین پناهی  

 

اکبر عبدی می گوید:

یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسیناین جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟

گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟

گفتم: آره!

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم…

من و تو

من و تو قرار بود ما شویم .من از جنس احساس بودم وتو از فولاد. من 

 

 باتو آمدم تا گم شده هایم را در تو بیابم،می خواستم در محبت تو 

 

 غرق  شوم . من از خانواده ای پرجمعیت می آمدم تا کم محلی های 

 

 دیگران را با توجهات تو جبران کنم و تو از خانواده ای کم جمعیت و 

 

 سختگیر می آمدی تااز زیر نگاه های سنگین و نکن و بکن ها رها 

 

 شوی.و خودت را پیدا کنی . 

سال ها بعد من خودم را در کم محلی های تو گم کردم وتو آزادیت را به 

 

 عنوان یک مرد پیدا کردی. 

تو یافتی ومن همه ی داراییم را گم کردم .تو ازقله ی غرور بودی ومن 

 

 از  جلگه ی فروتنی . من پایمال خودخواهی تو و فروتنی خویش 

 

 شدم.سال ها گذشت و من و تو از یک جنس که نشدیم هیچ  

 

حتی سعی نکردی بدانی من ونوسی از تو چه می خواهم . 

تو ظاهرا مریخی پیروز بودی اما نه تو هرگز ...تو پیروز واقعی نیستی .

واقعا بی خبری بیدادی است .

همیشه بی خبری خوش خبری نیست .  

 

ای عزیز، درست است که آدم بی خبر خوش است ولی دراین عصر 

  

ارتباطات سریع واقعا بی خبری بیدادی است . 

 

 ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی چون صاحب خبر شوی محال 

 

 است خر شوی. 

 

سلام بر خاکستری هایی که بر زمین خاکی و خاکستری قدم می زنند  

 

واما نگاهشان آسمانی و سبز است.

کاشکی من هم روزی سر این سفره می شدم مهمانی!

سایه ای مثل مار از لای در خزید تو .که بود؟

مادرم رفته بود تا از زن همسایه که فامیل ماست چند دانه سیب زمینی قرض بگیردتا غذایی بپزد . چون که مهمان داریم.

بوی خوشمزه ی مرغ و پلو و خورش امروز خانه را پر کرده است.

خوش به حال مهمان ! کاشکی من هم ( کودک گرسنه ی این خانه) می شدم این جا مهمان .بچه ی آن مهمان تپل و خوش سیماست ،سر سفره اصلا به غذا لب نمی زند . پدرو مادر او و همه حتی پدرو مادر من هی تعارف تکه پاره می کنند و همه می کوشند تا به هرترفندی ، خورد آن کودک لوس ،چیزی از سفره ی ما .. سهم مهمان زیباست، گنده و خوشمزه و سهم من بدریخت و ریزه و کمی دست خورده. کاشکی من هم روزی سر این سفره  می شدم مهمانی!

کوچه های خاطره

دانه های برف با شهرمن غریب شده اند.یادش به خیروقتی بچه بودم آن قدربرف می باریدکه انگارزمین لقمه ای می شد دردهان برف .تپه های برفی پای هرد یوا رخشت وگلی. تصویربرف روبی مردهای سیاه پوش بربام های سپید.یادش به خیر،کوچه های خاکی ،سایه های آبی، لحظه های احساس، بوی کاه گل، دیوارهای خیس خورده. یادش به خیر،خاطره های کودکی که جاماندنددرپس کوچه های بچگی ،بازی گوشی یه قل دوقل ،خانه بازی زیرسقف گنبدی ،گرگم به هوابادخترعموها وپسرعموها.یادش به خیر بهار وبوی بید مشک توی چایی، بوی گل های یاس ومحمدی. بادوستان گاه آشتی و گاه قهر.یادش به خیر، تابستان های گرم ،ماه رمضان ،سحرهای پرشور،سفره های ساده. یادش به خیر، روزهای نونهالی ،آژیرحمله ی هوایی ،زیرزمین خانه ،پناهگاه خانواده .(وما نمی دانستیم چقدر بمب کشنده و مخرب است مگر نه در آن زیرزمین  ناامن پناه نمی گرفتیم)شبهای تاریکی ،خاموشی اجباری، پدرم برای برادرکوچکم املا می گفت و حسن می نوشت و پدر می گفت :نوشتی noshti?وما دزدکی می خندیدیم  که نباید پدرم خنده ی ما را می دید، خنده یک جرم بود.

وجنگ آن قدرادامه یافت  که از نونهالی رسیدیم تا بام نوجوانی و دیگر نزدیک بود دیپلم بگیریم

وجنگ آن قدرادامه یافت و آن قدر جنگیدندکه دیگر حتی به پناهگاه هم نمی رفتیم دیگر همه چی یک شوخی بود وقتی آژیر می کشیدند روی پشت بام پشت دیوار همسایه کمین می کردیم وبه دنبال هواپیمای دشمن توی آسمان می گشتیم و با انگشتانمان خط سفیدش را نشانه می گرفتیم دیگر مرگ یک شوخی بود. روزها به دنبال پیکر بچه محل هامان تاگلزار شهدا پیاده می رفتیم و هیچ نمی دانستیم مرگ چیست ؟ مرگ رویا نیست ونبایدباشد.مرگ حقیقت یک پایان است. نمی دانستیم برای چه می جنگیم چون جنگ انگار مثل نفس کشیدن  لازم بود وعشق و فکرمان به همان بچه هایی بود که عرضه ی جبهه رفتن داشتند.

پدر برایمان عزت نداشت .به حال بچه های شهدا غبطه می خوردیم و دلمان می خواست امام که پدر آن ها بود پدر ماهم می شد چرا که می گفتند:« او خیلی مهربان است او دا دنمی زد او لبخند می زد».عشق برایمان حرام بود باید خدایی می شدیم .عشق جرم بود .مثل پیرزن ها در صف نماز جماعت می ایستادیم و وقتی نگاهمان در نگاه پسری گیر می کرد توبه می کردیم. شب های جمعه دعای کمیل و روزها توسل و عاشورا وندبه و سمات می خواندیم بدون آن که بدانیم چه می خوانیم و از کدامین گناه استغفار می کنیم .ما که گناه بزرگمان تنهااین بود که پشت سر دوستمان حرف می زدیم ،اما انگار سرتا پایمان از گناه کثیف بود و باید با گریه غسلش می دادی و .تازه غبطه می خوردیم که چرا مثل پسرها نمی توانیم شهید بشویم .ما ازنردبان عمرپله پله بالانمی رفتیم و هوله مان کرده بودند وبرای همین هرگز بزرگ نمی شدیم .دیوار می کشیدیم دور خودمان و دیوار می کشدند بین مان و ما هرگز بزرگ نمی شدیم .هرگز عاشق نشدیم و هرگز یک دل سیر نخندیدیم.جز آن که فقط به خودمان و دیگران خندیدیم.

از رابطه ی زن ومرد ما دعوا ونفرین ویا شوخی و مسخرگی می دیدیم. یادم است وقتی تلویزیون سریال اوشین را می گذاشت چقدر همه ذوق می کردیم که بالاخره یک چیز متفاوتی تلویزیون پخش می کرد . توی همان سریال هم همیشه مرد خانه با شمشیری دم دست پشت به خانواده می نشست و یک زن بود که او را کمتر از آقا صدا نمی کرد و این آموزه های ما از زندگی خانوادگی بود و بس.

ودیدن هر صحنه ی مهربانی کفاره داشت و همچنان خنده جایزنبود و عشق جرم بود.

سخن و دعای زیبا از معلم شهید دکتر علی شریعتی

سخن و دعای زیبا از معلم شهید دکتر علی شریعتی

ای‌ خداوند! به‌ علمای‌ ما مسئولیت،
و به‌ عوام‌ ما علم‌، و به‌ مؤمنان‌ ما روشنایی،
و به‌ روشنفکران‌ ما ایمان،‌ و به‌ متعصبین‌ ما فهم،
و به‌ فهمیدگان‌ ما تعصب،‌ و به‌ زنان‌ ما شعور، و به‌ مردان‌ ما شرف‌،
و به‌ پیروان‌ ما آگاهی‌، و به‌ جوانان‌ ما اصالت،
و به‌ اساتید ما عقیده،‌ و به‌ دانشجویان‌ ما نیز عقیده،
و به‌ خفتگان‌ ما بیداری‌، و به‌ دینداران‌ ما دین،
و به‌ نویسندگان‌ ما تعهد، و به‌ هنرمندان‌ ما درد، و به‌ شاعران‌ ما شعور،
و به‌ محققان‌ ما هدف،‌ و به‌ نومیدان‌ ما امید، و به‌ ضعیفان‌ ما نیرو،
و به‌ محافظه‌کاران‌ ما گستاخی، و به‌ نشستگان‌ ما قیام،
و به‌ راکدان‌ ما تکان،‌ و به‌ مردگان‌ ما حیات،‌ و به‌ کوران‌ ما نگاه،
و به‌ خاموشان‌ ما فریاد، و به‌ مسلمانان‌ ما قرآن‌،
و به‌ شیعیان‌ ما علی،‌ و به‌ فرقه‌های ما وحدت،
و به‌ حسودان‌ ما شفا، و به‌ خودبینان‌ ما انصاف،
و به‌ فحاشان‌ ما ادب،‌ و به‌ مجاهدان‌ ما صبر، و به‌ مردم‌ ما خودآگاهی،
و به‌ همه‌ ملت‌ ما همت‌ تصمیم، و استعداد فداکاری،‌ و شایستگی نجات‌ و عزت‌ ببخش!

تازیانه

دست مزن!چشم،ببستم دو دست               راه مرو! چشـم، دوپایم شکسـت 

  

حـرف مـزن! قـطـع نـمـودم ســخــن            نطق مکـن! چشـم ببسـتم دهـن 

 

هیـچ نفهم! این سخن عنوان مکـن              خواهش نـافـهـمـی انـسـان مکـن 

 

لال شـوم ، کـور شـوم ، کـر شــوم              لیک محال است که من خر شوم!   

 

چند روی   همچو       خران    زیر بار؟                 سر      زفضای   بشریت   برآر  

                                            

شعر بالا باعنوان تازیانه از شعر های کتاب ادبیات اول دبیرستان است ومن امید وارم  حذف نشود ،چرا که به خوبی دوران استبداد را به تصویر می کشد0(بیت آخرش توی کتاب نیست. )

سیداشرف الدین حسینی، بی شک از مهم ترین شاعران طنزسرای دوران مشروطیت است. سعید نفیسی در موردش گفت: " هر روز و هر شب شعر می گفت و اشعارش را هر هفته چاپ می کرد و به دست مردم می داد... وقتی روزنامه فروشان نام روزنامه اش را فریاد می کردند، براستی مردم هجوم می آوردند... زن و مرد، پیر و جوان، کودک و برنا، بی سواد و باسواد این روزنامه را دست به دست می گرداندند. در قهوه خانه ها، در سرگذرها، در جاهایی که مردم گرد می آمدند، باسوادها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش می دادند... نام روزنامه آن قدر معروف بود که مردم او را نسیم شمال صدا می کردند...روزی که موقع انتشار آن می رسید، دسته دسته کودکان ده دوازده ساله که موزعان او بودند، در همان چاپخانه گرد می آمدند و هر کدام دسته ای بزرگ می شمردند و از او می گرفتند و زیر بغل می گذاشتند. این کودکان راستی مغرور بودند که فروشنده نسیم شمال هستند... یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان، پهلوان بزرگ نبود... از هیچ کس بد نمی گفت، اما همه را مسخره می کرد و چه خوب می کرد!"

سایه

تا کودکی سایه داری.سایه با توست گاهی و گاهی گمانت براین است که ترسی است که همیشه همراهت است. تا کودکی سایه را بیشتر حس می کنی . اما بزرگ که می شوی ،نمی دانم یا سایه نداری که نمی شود حتما داری اما دیگر حسش نمی کنی .شاید خودت سایه ای شده باشی.و اگر سایه شده ای از کدام نوعی؟ سایه ی ترسی یا آرامش؟ سایه ای بازی گوش ، خنک یا هولناک که از ترست به سایه های دیگر پناه می برند.؟

تقدیم به نگاه تو

بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر
 
 
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
 
 
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و
متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
 
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
 
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.
 
دوستدارتو : بابالنگ دراز  
این را تقدیم می کنم به همه ی شاگردانم که خاطره نگاه های مهربان و قدردانشون را فراموش نخواهم کرد.خاکستزی

بر ما ببخشای !

به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فروریخت پرها نکردیم پرواز ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای! ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده‌ست و تا دشت بیداریش می‌کشاند و ما کمتر از آن نسیمیم در آن سوی دیوار بیمیم ببخشای ای روشن عشق به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پرها نکردیم پرواز.


معمولا آخرین جلسه ی کلاس هام را در اردیبهشت با 3مصراع آغازشعربالا تمام می کنم و آن را پای تابلو باگچ می نویسم و بچه ها هم که مشتاقند ببینند چی می نویسم بلند بباهم می خونندش. 

این شعر زیبا سروده ی محمدرضا شفیعی کدکنی شاعر ،نویسنده و محقق معاصر ایران است.

دنیا را آن‌قدر بزرگ فرض کرده‌ایم که گویی هیچ‌گاه به انتهای آن نمی‌رسیم و زندگی را چنان طولانی انگاشته‌ایم که گویی پایانی بر آن متصور نیست. ببخشای بر ما، ببخشای. 

جشن عقد

جشن عقد  

گل و شیرینی  

کل شادی 

روی میزها پرازمیوه  

موز، پرتقال،سیب سرخ 

خیار،کیوی 

کیک،بستنی  

سپس شربت  

ساندویچ نان و پنیر  و سبزی

دست آخر شام  

میزها پر  

دیسهای پراز برنج که نشسته رویشان زعفران و زرشک 

دیس های پر از جوجه و کباب کوبیده و خلال چیپس 

وپشقاب های خورشت ماست زرد و زیبا کنار ظرف سالاد  

سرخی گوجه و سبزی کاهووکلم و...  

نوشابه زردو سیاه و دوغ باهم  

این یک پذیرایی معمولی توی جشن های مردم ایران  

برای هرنفر به اندازه ی سه الی چهار کس غذا سر میز

و شکم ها پراست دیگر  

و دلها همه مشتاق  

شب بی خوابی از پرخوری  

وای برما ، 

چه رسم و رسوم بی جایی 

که اگر یکیش کم باشد مطمئنا می شود رسوایی  

تعارف پشت تعارف  

مایه ی خجالت ،قابل شما ندارد نیز  

نکند چیزی کم باشد  

 آبرومان در خطر باشد  

مهمان نوازی مان ظاهری و زبان بازی است  

وای برما  

همه فکر آبروداری  

در کنار سالن نرجس نکند که شکمی خالی است  

و کنار خانه ی داماد نکند  تب گشنگی بیازارد تن  بچه های همسایه 

درخت سربلند سبز

توی تنهایی یک دشت بزرگ

که مثله غربت شب بی انتهاست

یه درخت تن سیاه سربلند

آخرین درخت سبز سرپاست

رو تنش زخمه ولی زخمه تبر

نه یه قلب تیر خورده

نه یه اسم

شاخه هاش پر از پر پرنده هاست

کندوی پاک دخیل و طلسم

چه پرنده ها که تو جاده ی کوچ

مهمون سفره ی سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون

به تن خستگیشون تبر زدن

تا یه روز تو اومدی بی خستگی

با یه خورجین قدیمی یه قشنگ

با تو

نه سبزه

نه آینه بود

نه آب

یه تبر بود با تو

با اهرم سنگ

***

اون درخت سربلند پر غرور

که سرش داره به خورشید میرسه

منم،منم

اون درخت تن سپرده به تبر

که واسه پرنده هادل واپسه

منم،منم

من صدای سبز خاک سربی ام

صدایی که خنجرش رو بخداست

صدایی که توی بهت شب دشت

نعره ای نیست

ولی

اوج یک صداست

***

رقص دست نرمت ای تبر بدست

با هجوم تبر گشنه و سخت

آخرین تصویر تلخ بودنه

توی ذهن سبز آخرین درخت

حالا تو شمارش ثانیه هام

کوبه های بی امونه تبره

تبری که دشمن همیشه ی این درخت محکم و تناوره

من به فکر خستگی های پر پرنده هام

تو بزن،تبر بزن

من به فکر غربت مسافرام

اخرین ضربه رو محکم تر بزن

شب آرزوها

خداوندا در من زمینه ی یک فرج ایجاد کن :

 به نگاهم عمق ، 

به دلم روشنی 

به اندیشه ام وسعت   

به بیانم سلاست 

به جسمم قدرت 

 به دست هایم قلم 

وبه پاهایم هدف ببخش. 

و بگذار پنجره ای از خود بگشایم به هستی، به پهنای خداوندی تو . 

آن وقت بقیت الهی درمن حضور پیدا خواهد کرد که نگو و نپرس.  

آنان که آرزو دارند ،امید دارند و آنان که امید دارند، ایمان و باور دارند  

ایمان به خدا و باور به خود. 

آرزوهای زیبا تان بر آورده باد.

لذت بینایی

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

 مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

او برای اولین بار در زندگی اش می تواند می بیند...!!!


بزرگ داشت خیام نیشابوری

 

گرافیک :از سیتاک 

چند رباعی برگزیده از خیام: 

بر  خیز  و  مخور غم  جهان  گذران

خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طـبع  جـهان  اگــر  وفـایی  بودی

نوبت بـه تو  خود  نیامدی  از دگـران 

 

٭

٭

٭

از منزل کفر تا به  دین  یک نفس است

وز عالم شک تا به یقین  یک نفس است

ایـن یـک نفس عـزیز را  خـوش  مـیدار

کز حاصل عمر ما همین یک نفس است 

 

٭

٭

٭ 

ای   بس  که  نباشیم و جهان خواهد بود

نی  نام  ز  ما  و  نه  نشان  خواهد  بود

زین   پیش  نبودیم   و  نبد   هیچ   خلل

زین   پس   چو  نباشیم همان خواهد بود 

 

٭

٭

٭  

تا   خاک  مرا   به    قالب   آمیخته  اند

بس   فتنه   که  از خاک بر انگیخته اند

من   بهتر   از   این    نمی توانم   بودن

کز  بوته   مرا   چنین  برون   ریخته اند 

 

 

٭

٭

٭ 

آورد   به  اضطرارم  اول  به  وجود

جز حیرتم  از  حیات  چیزی   نفزود

رفتیم  به  اکراه  و  ندانیم   چه   بود

زین  آمدن  و  بودن  و  رفتن مقصود 

٭

٭

٭ 

این  قـافـله  عـمر  عجب می گذرد

دریاب دمی که با  طرب  می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر  پیاله  را کـه شب می گذرد 

  

٭

٭

٭

گویند بهشت  و حور و   کوثر  باشد

جوی می و شیر و شهد و شکر  باشد

پر کــن  قـدح  بـاده  و بـر دستم   نِه

نـقدی  ز  هزار  نـسیه  بـهتـر  باشد 

 

٭

٭

٭ 

در کـارگـه  کـوزه گـری   بــودم  دوش

دیـدم دو هزار کـوزه  گـویا  و  خـموش

هــر یک به  زبان حــال  با  مـن  گفتند

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه  فروش 

٭

٭

٭ 

آن  قصر  که  بر  چرخ  همی زد پهلو

بر  درگه   او    شهان    نهادندی    رو

دیدیم   که   بر   کنگره اش   فاخته ای

بنشسته   همی   گفت   که  کوکو کوکو؟ 

 

٭

٭

٭ 

بنـگر ز صـبـا  دامن گل  چاک  شده

بلبل ز  جـمال  گــل  طـربناک   شده

در  سایه  گل نشین  که بسیار این گل

از خاک بر آمده است و در خاک شده 

٭

٭

٭  

گــر مــن  ز می مغانه مـستم هستم

گر کافر و گبر  و بت پرستم  هستم

هر طایفه ای  بمن   گــمـانی   دارد

من زان خودم چنان که هستم  هستم

 

٭

٭

٭

ای    آن    که   نتیجه   چهار  و   هفتی

وز   هفت   و   چهار  دایم    اندر   تفتی

می خور  که   هزار   باره  بیش ات گفتم

باز   آمدنت   نیست   چو  رفتی ،   رفتی