آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

فلانی ماستش را کیسه کرده است!



در روزگاری نه چندان دور وزیر شاه عباس به او گفت: قوت(غذای) بیشتر مردم فقیر ماست است و ماست بند ها نیز مرتب قیمت ماست را بالا می برند. حکمی صادر فرمائید که قیمت ماست ها زیاد نشود…. تا به مردم بیچاره فشار وارد نیاید.

پادشاه نیز امر می کند که قیمت ماست نباید از فلان مقدار بیشتر شود.
از این ماجرا مدتی می گذرد تا اینکه روزی به پادشاه خبر می دهند که ماست بند های شهر دو نوع ماست می
فروشندماست شاه عباسی که به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی که به قیمت بالا تر عرضه می گردد.

پس از این خبر پادشاه یک روز با لباس مبدل به بازار می رود و طلب ماست می کند. ماست بند می گوید: چه ماستی می خواهی؟
پادشاه با تعجب می پرسد: ماست می خواهم دیگر! چه فرقی
 می کند؟

ماست بند می گوید: گوئی تازه به این مملکت آمدی؟! در این ولایت دو نوع ماست داریم. ماست شاه عباسی که همان دوغی است که در جلوی در است و به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی هم پشت دکان داریم که ماستی سفت و آب رفته است و قیمتش بالاتر از قیمت اعلام شده است. حالا از کدام می خواهی؟


پادشاه دستور می دهد که ماست بند را وارونه از در دکان آویزان کنند و کمرش را محکم ببندند و تمام ماست های آب بسته را در پاچه های شلوارش بریزند و بعد پاچه هایش را محکم ببندند و آن قدر در آن حالت بماند تا تمام آب ماست ها کشیده شود

بعد از این حکم تمام ماست بندها از ترس شاه Tماست های خود را در کیسه کردند و مقابل در دکان آویختند
این شد که از آن پس هر کسی که کاری را از روی ترس و اجبار انجام می دهد می گویند که:
فلانی ماستش را کیسه کرده است! 

ورزش معجزه می کند.


ورزش معجزه می کند. اگر می خواهید سالم باشید ورزش کنید.

ورزش استرس را از بین می برد .

به شما اعتماد به نفس می دهد به طوری که به فکر عمل کردن بینی و کشیدن پوست و...نمی افتید.

ظاهر شما را زیبا نشان می دهد .

از شما شخصیتی اجتماعی و باارزش می سازد.

باعث می شود در کارهایتان مدیریت بهتری داشته باشید .

به شما مدیریت زمان یاد می دهد ودر نتیجه قدر وقت را می دانید .

امید به زندگی در شما زیاد می شود.

مهربان می شوید و در عین حال موقر و متین جلوه می کنید.

دستگاه هاضمه خود راترمیم و می کنید و به راه می اندازید .

نیروی بدنی خود را افزایش می دهید.

نیروی عقل و خرد ورزی  را در خود بیدار می کنید.

جرات نه گفتن پیدا می کنید.

برهدف و انگیزه خود در زندگی مصمم می شوید.

آری ،با ورزش به جنگ ناامیدی، تنهایی ،افسردگی، اعتیاد و خود کم بینی یا غرور و بیماریهای جسمی ،دردهای عصبی و ناراحتی های روحی ورزذیلت های اخلاقی و معضلات فردی و اجتماعی برویدخلاصه  تا خدا بروید.

انگار غشنی را خوندی!


      یادش به خیر بچه که بودم از خوندن این دعا خوشحال می شدم چون می دونستم که روزای آخره.هم خوشحال بودم هم ناراحت .خوشحال که پایان ضعف و بی حالیه و ناراحت که دیگر با دوستانمون نمی تونیم توی مسجد سحرا با هم قرار بگذاریم و بعد از مسجد تا صبح توی کوچه مون با هم قدیا حرف بزنیم و کوچه را آب و جارو بکشیم . اون روزا از با هم حرف زدن و بازی خسته نمی شدیم .یادش به خیر.

      وقتی کلمه ی غشنی را می خوندند خانمای توی مسجد هم به هم نگاه می کردندوخندشون می گرفت چون فکر می کردند داره می گه که از گشنگی غش کردم.

این کلمه یک ضرب المثل شده وقتی یک نفر را روزه برده اصطلا حا می گند انگار غشنی را خوندی!


      سال 75-76 بود .ماه رمضان بود . سال های آغازین کارم و من توی یک روستا کار می کردم که حدودا صد و خرده ای کیلومترتا اصفهان فاصله داشت و من آن جا در هفته چند روز بیتوته می کردم و آخر هفته به خانه بر می گشتم.

       جمعه منتظر بودیم تا فردا را عید اعلام کنند و ما نخواهیم این راه دور را برویم و برگردیم اما انتظار بی فایده بود عید اعلام نشد ومن مثل شنبه های پیشین صبح قبل از 6 از خانه زدم بیرون. تاریک روشن سوار مینی بوس شدیم .وراهی محل کار . رفتیم کلاس و حدودا ساعت 10بود که اعلام شد عیداست زیاد خوشحال نشدیم چرا که تعطیلیون را ازدست داده بودیم و هم عید را .تا ما برمی گشتیم خونه بعد از ظهر می شد .عجب عیدی بود اون عید فکر می کنم همه اون عید را یادشون مونده علی الخصوص کارمندا.

عید فطر عید بازگشت به فطرت پاک خدایی بر همه مبارک.

ببخشای ای روشن عشق


به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز
فروریخت پرها نکردیم پرواز
ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای!
ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست
نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده‌ست و تا دشت بیداریش می‌کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشنای عشق بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها نکردیم پرواز


شفیعی کدکنی

همان دختر نه مادر نه معلم


دختری دلش قارو قور می کند.

اما گهگاه توی باغ مطالعه راه می رود و می خواند گاه درس گاه آواز

کتابهایی که زیر چادرش می گذارد

در کیفش جا نمی گیرد.

جلد اول حافظنامه، بوستان ،گلستان

آینده برایش مبهم است واما مثل خیام نمی اندیشد.

ترجیح می دهد به دنبال مولانا گهگاه در باغستان های عرفان سیر کند تا در کوچه پس کوچه های تکراری زندگی .



دختر مثل کلاغ های سیاه کنار یک جاده ی برفی تعطیل، ایستاده تادست غیب برایش یک وسیله ی امن برساند و او را بگذارد در مدرسه اش پشت مسجد روستا .

ظاهرش آرام امادرونش با خدایش غوغاست.

توبا خدای خود انداز کار و دل خوش دار       که رحم اگر نکند مدعی خدابکند.

 

 

مادری از دم مهد کودک باعجله تاسرخیابان می دود در حالی که اشک در چشمانش یخ زده است و گوشهایش پر از گریه هاویا التماس های دو کودک است:

مدرسه ام نباید دیر شود همچنان که هیچ وقت نشد.

 

همان دختر نه مادر نه معلم

صدایش در فضای گوش ها طنین می اندازد فارغ از رنج خانه داری و دوری کودکان

ودردی که در پشت کمر و پاهایش حس می کند و قلبش که از خیلی کسان و چیزها شکسته

آری کتاب در دست دارد اما کلمات را  از حافظه اش می خواند.

چشم در چشم تک تک دختران :

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است 

        با دوستان مروت با دشمنان مدارا


عمری است از عشق وایمان وامید می گوید اما می داند خانه ی دلش خراب آبادی بیش نیست.

اوسال هاست همچنان آیه های توکل و رضا، دوستی و مدارا را بابیان شاعران کشورش در گوش فرزندان این سرزمین تلاوت می کند و خواهد کرد:

تونیکی می کن و در دجله انداز               که ایزد در بیابانت دهد باز


ملت عشق از جمله ملت ها جداست     عاشقان را ملت و مذهب خداست .


او در میان این متون به دنبال بلعیدن یک کاسه عرفان است تا بی تابی درونش را تسلی دهد.

 

دو خانه

مادر همیشه دلش جوش می زند وقتی باران می آید. 

باز باران، ظهر باران، عصرباران،شب باران، نیمه شب باران باران 

خانه یک مرد نداشت. آب باران سقف راسنگین می کند  

آسمان خشماگین گریه می کند بر سقف ترک خورده ی بی کسی و بی فریادرسی 

ای وای گچ ها ی دیوار خیس خواهد خورد 

خدا کند که نبارد! 

خانه سرد ، خانه ی بدون مرد  

و اجاقی که خالی است  

رنگ ها از دیگ غذا پر زد ه اند . 

 

 

 

خانه ی همسایه ، خانم خانه می پزد آش ، آش خوشمزه با پیاز داغ و نعنا 

چای آماده ، چای با نبات ، شیرین ، خانه گرم ، آش گرم ، چهره های گل انداخته و قشنگ . 

 

آش ماش بیرون باش ، مواظب خودت باش.

 

 


سایه ی عبرت

سایه تنها  

سایه تنها سایه 

سایه ی یک راهزن درته کوچه ی بن بست  و عبوس

سایه ی یک جوان ژولیده،ناتوان و خسته  

نفس زنان سایه افتاد زمین  

توی دستان زرد وزخمی اش یک سرنج 

بوی تعفن کوچه را می گیرد. 

یک نفر دارد ته کوچه جان می کند 

سایه ها می آیند 

می گذرند وزیر لب پچ پچی می کنند  

سایه ها دور می شوند  

ودر تاریکی شب ناپدید

آفتاب تیغ می کشد 

سایه ی عبرت در ته کوچه محو می شود ، می پرد.

اشتغال زنان

اشتغال از هر نوعی که باشد زنان را از منفعل بودن باز می دارد .تحمل مشکلات کار به زنان تجربه و تجربیات به آنان اعتماد به نفس وقدرت شناخت خودو جامعه و قدرت تصمیم گیری و ابراز وجود می دهد و توانمندی های آنان را در زمینه ی خانه داری وایفای نقش همسری ومادری وایفای نقش های اجتماعی در صحنه های مختلف بالا می برد.

اگر چه اشتغال زنان در چنین جامعه ای ممکن است آسیب هاو سختی های مضاعف برای زنان داشته باشد و اگر چه مردها و مسئولین و سعی نکنند تا به مسئله ی اشتغال زنان به عنوان حق انسانی توجه کننداما ما هر بار که سوخته ایم فروزان تر تابیده ایم وبه قول معروف کاروان از واق واق سگ ها باز نمی ایستد و همچنان روبه آینده ای بهتر پیشرفت می کند.

ما سعی می کنیم در کنار کار، مردان و زنانی بپروریم آزاده و آزاد و توانمندتادر کوره راه زندگی نهراسندو به دختران خود می آموزیم که با تحصیل علم در همه ی عرصه  های اقتصادی ،فرهنگی ،هنری و...پررنگ ترحضوریابندومردان آینده نیز مسلماباتغییرفکری و فرهنگی زنان تغییر خواهند کرد.آینده در دستان ماست.از زبان تو زن شاغل ایرانی می نویسم:

من کار کردم اگر چه در آمدم آن قدر نبودکه بتوانم حتی ماهی یکبار کارگری رابه خانه بیاورم تا کمکم باشد.

 من کار کردم اگر چه یادم نرفت وظایف خانه داریم را و روزهای تعطیلی و استراحتم را صرف پاکیزگی خانه و امور فرزندان نمودم اما بااین حال که خسته ام به خود می بالم که چه توانمندم.

من کار کردم بدون این که بخواهم یا بتوانم حقوقم را صرف خرید تجملات کنم اما شادم از این که هیچ گاه دستم به سوی کسی دراز نشد و همچنان قانع و ساده اماسربلند و مستغنی زندگی کردم .

من کار کردم و چه شب ها که از اضطراب وظایفم خوابم نبرد اما خشنودم از این که به چنان ادراکی از مسائل اجتماعی دست پیدا کردم که هیچ آسوده بر ساحلی به آن نرسیدومی دانم باهر سختی آسانی است و این سنت الهی است.

خدای من با خدای تو که قوانین مرد سالانه از خود صادر می کند تفاوت دارد.خدای من همان خدایی است که مرا از جنس تو آفریدتا هر دو مکمل هم باشیم، تا به نیروی خرد دنیایی بهتر بسازیم.

ما اگر چه هم چون ماه تابیدیم وبه شما نور  تاباندیم اما لکه های سیاهش رابرای خود نگه داشتیم.

و شما ای مردان کاریز هایی نباشید که گمان کرده اند رودها برای این هستند که به سویتان جاری شوند.شماهم ماه را باور کنید و بدانید خداوند برای تمام گل هایی که به سویمان می فرستد چشم به راه پاسخ ماست و هنوز از انسان ناامیدنیست.

دیدمت کودکی در آغوش داشتی و یکی دیگردست های کوچکش را بر روی کیف پر از برگه های کارت گذاشته بودو دست دیگرت کیفی پر از وسایل بچه و خوراکی هایی که شب پیش تا دیر وقت مشغول آماده کردنشان بودی. از اتو بوس پیاده شدی و به طرف مهد کودک حرکت می کردی.

دیدمت همان طور که توی ایستگاه اتوبوس سرما این پا و آن پا می کردم تورادیدم خواستم از تلاش تو عکسی بگیرم پیش خود گفتم شایدراضی به این کا ر نباشی پس جوری عکس گرفتم که صورتت رو به تنور باشد تو باآن روپوش سفید نان داغ جلوی مشتری ها می گذاشتی.

دیدمت به بازارآمده بودی تانتیجه ی یک سال زحمت خودراباآن تاجرفرش فروش مبادله کنی بادیدن تویادآن زنی افتادم که مدتی بودنان آورخانه اش راازدست داده بودودیگر...اوباسوادی کم می خواست مداح شودبه اوگفتم اگرقالی بلدی قالی بباف امااوبه دنبال کاری راحت می گشت .

دیدمت توی اتوبوس خیلی خسته بودی رنگت پریده بودونمی توانستی روی پا بایستی پس روی پله ی اتوبوس نشستی.دست هاوچهره ات نشان می دادکه ازکارخانگی در بالای شهر برمی گردی به هوای خانه ات درپایین شهرمردی بیماردر خانه داشتی وفرزندانی که امیدشان به دستان توبود.

دیدمت خانم وکیل  که چگونه ازحقوق زنان وکودکان دفاع می کنی وچنان ازخودت مایه گذاشتی که مراشگفت زده ی خودکردی میدانم ازسرزنش های خارمغیلان وتهمت های ناروا نمی هراسی .

دیدمت که همسرت قدر تورا نمی داند اماحساب حقوقت را داردوتوصبورانه ماندی چرا که مسئولیت های خود را در قبال زندگی می دانستی و به تعهد خود وفا دار بودی دلت پربود از غصه اماوقتی به محل کارت رسیدی یک لبخند نشاندی گوشه ی لبت و به امور ارباب رجوع رسیدگی کردی و حتی درد دل های آن ها را نیز به درد های دلت افزودی.

آن هایی که ما را ضعیفه می دانند حتی نخواستند با تعامل باری از دوشمان بردارندوظایفمان را خوب می دانستند ولی وظایف شان را خوب ادانکردندچرا که تنها یادشان داده بودند به مرد بودنشان ببالالند.

فهمیدم چه کشیدی وقتی دختر بچه ای بودی تورا به مردی سپردند و آن مرد با تو بد رفتاری می کرد و توسرانجام از او جدا شدی و شدی کارگر یک کارخانه تابتوانی از یک زندگی ذلت بار عزت درونی خود راباز یابی.

  رازقی ،شکیبایی،صفایی،توکلی ،مهربانی ،مویدومددی،شفیقی وآگاهی،افتخاری وکریمی،پاک روان دوستی و ستوده و کاردان و شرافتمند این هاهمه می تواند پسوند نام تو باشدتورادوست دارم و می دانم لایق دوست داشتنی نه دلسوزی.

دلم به حال دختری می سوزد که در عوض مدادرنگی و کتاب توی کیفش پراست ازهفت قلم لوازم آرایشی آواره ی خیابان و پارک.

دلم به حال دختری می سوزد که پدرش برای رد کردن یک نان خور از سر سفره او را به عقد مرد دیگری در می آورد.

دلم به حال دختری می سوزد که پدرو مادرش عوض هزینه کردن برای آموزش علم و هنر و...از لحظه ی تولدش برایش پس انداز می کنندتا جهازی آبرومند و دهان پر کن به او بدهند.

دلم به حال دختری می سوزد که از خدا فقط یک شوهر می خواهد و از شوهر ناتوان خود همه چیز طلب می کندو برای مردی هم که چند شیفت کار می کندتا توقعات خانمش را برآورده کندوخستگی طاقت از او می بَردوتوقعات همسر دل از او می بُرد.

دلم به حال زنی می سوزد که تن خود را ارزان می فروشدامانه، او از ته دل به آن کارش راضی نیست او به دنبال دستی است که دستگیرش باشدو سرپناهی که پناهش باشدو می دانم که چنین چیزی را برای دخترش نمی خواهدچرا که می داندخود به غلط دچار شده است.

من خدا را شکر می کنم که در هوای پاک و خدایی صبحگاهی بامردان و زنانی شریف وکوشا همراه می شوم.زنانی که از در آمد خود نیازمندان رایاری می رسانندو هرگز عمر با عزت شان را صرف برنامه های بیهوده و خرج های بی فایده نمی کنند.

 

 

شر شری بارون (به لهجه ی اصفهانی بخوان)

سرما به پیشوازی زمسون می یاد

سرتاسری محله بارون می یاد

دیفالی خونه یواش یواش خیس می شد

شرشری بارون از تو نادون می یاد

کف می زنن درختا با رقصی باد

چنقذه امرو بادا تیفون می یاد     

یه گربه خاکی می پرد تو خرند

ننم می گد حکمنی مهمون می یاد

بشش می گم چنقذه ساده ی ننه

کی شومیه از خونه بیرون می یاد

اما اونی که الای تصدقش شم

اگر بیاد تو تنی من جون می یاد

 رویی درختا اینقذه پر نگو

اوی غِلاغه بوگو بیبینم اون می یاد

غِلاغه می گد این چیزا کشکس عامو

به فکری نون باش که زمسون می یاد.

از همه ی دوستانی که برایم نظر گذاشته اند متشکرم.

قضاوت با شماست

چند روز پیش به اصرار دخترم سری به باشگاه ورزشی اوزدم خانمی که مسئول ثبت نام است موضوعی را تعریف کردکه جای تامل بسیار دارد : 

چند ماه پیش دختری در باشگاه ثبت نام شد که پدرش جانباز بود.بعد از مدتی آن دختر به کلاس نیامدآن هم به خاطر این که شاید حرکات موزون ایروبیک با عقاید شان همخوانی نداشت تا این که دوباره چند وقت پیش سرو کله ی آن دختر و مادر ش پیدا شد و درخواست ثبت نام کردند . 

مادر دختر گفته که دخترش را در مدرسه ی شاهد ثبت نام کرده . روزی یک روحانی برای سخنرانی به مدرسه آمده و از صیغه و احکام و انواع آن (صیغه ی نیم ساعته ،یک ساعته و...)برایشان توضیح داده و دخترش از آن به بعد روحیه اش به هم ریخته است و مادر با آوردنش به کلاس ورزش قصددارد روحیه ی به هم ریخته و پریشان او را عوض کند. 

دوشنبه 24مهر

دوشنبه قبل از خروج از دفتر خانم معاون گفت :دانش آموزی با نام آزاده چند هفته ای بیمارستان بوده وی سر طان ریه دارد و خودش هم نمی داند رعایت حالش را بکنم و به او سخت نگیرم .

کلاس با برپای دانش آموزان شروع شد . پرسیدم غایب داریم ؟جواب منفی بود.

آزاده را تا به حال ندیده بودم توی این سه هفته که از مهر گذشته بود او غایب بود .

ردیف دوم کنار دیوار سمت راست دختر ی از جایش بلند شد و گفت : خانم من تازه آمده ام شما فامیلتان چیست ؟ فامیلم را گفتم . گفت خوشبختم . ابخند زیبایی برلبانش نقش بست.- خانم دکتر به من گفته زیاد آب بخورم شما اجازه می دهید سر کلاس آب  بخورم . 

-          بله حتما عزیزم .

خودش بود او همان آزاده است که اسیر یک بیماری شده .

رنگش زرد بود .تا پایان زمان درس دادن یادداشت برداری کرد اما کم کم سرش را روی نیمکت گذاشت وبی حال جلوه می کرد . با شروع ارزشیابی اجازه گرفت و خواست که چون حالش بداست به نمازخانه برود و استراحت کند . بهش گفتم صبحانه خوردی . گفت بله و از کلاس خارج شد.

دیدن چهره ی او انقلابی در دلم ایجاد کرد . برایش دعا می کنم که خدا کمکش کند تا از این بیماری به سلامت جان ببرد .

زنگ تفریح با حرف زدن در مورد او گذشت.یکی از همکاران می گفت که پدرش زندان است و او به مادرش گفته که سریع درمانش را شروع کنند و اگر نیازی به کمک مالی دارند بگوید تا کاری برایشان بکنیم اما او گفته و ضعمان بدنیست و پدر بزرگش هم برای کمک هست .

حرفهای خوبی از وضعیت چسمیش نشنیدم امید وارم برای درمان دیر نشده باشد وبدنش  به دارو و درمان  خوب جواب بدهد .امید به خدا

آموزنده ها

پسر نوجوان وسط سالن برگشت به پدرش گفت :بابا اگه کمربند سبز(کاراته)بگیرم برام شیرینی می گیری بیاری باشگاه ؟ 

پدر که درست روبه روی تلویزیون نشسته بود وصفحه ی لپ تابش هم نشون می داد توی فیس بوک می گرده ،سرش را چرخاند و دراز کشید و عضلاتش را کشید و گفت:نه به من چه که تو کمربند می گیری. 

مادر تازه می خواست نمازرانیت کند ،گفت : بهتر نبود می گفتی اگر تونستم باشه اما قول نمی دم . 

پسر زیر لب همین طور که بغ کرده بود و می رفت طرف آشپز خونه گفت :همه بابا دارند ما هم بابا داریم . 

یک حرف را به شکل های مختلف می شه زد ،یا دمون باشه بهترین شکل را انتخاب کنیم. 

محبت کردن زیاد هم خرج نداره فقط زیاد راه داره.

سفارشی

امروز امتحان شهریور بود بعد از تمام شدن امتحان شروع به تصحیح کردم و سریع لیست نمرات را نوشتم تا زود به خانه بر گردم که دفتر دار آمد و گفت خانم مدیر می گند که فلانی راقبول کنید بره گفتم این دانش آموز از بین چند نفر پایین ترین نمره را آورده چطور5/6را میتوان 10کرد به علاوه او پنج تا تشدید داره .

دیگه داشتم کفری می شدم دفترد ار سریع دو تا لیست نو دیگه هم برام گرفت منم که خیلی به هم ریخته بودم گفتم:« نمی شه در این صورت تکلیف اونی که 7و8 گرفته چی می شه ؟

این ظلم نیست .»

نمی دونم تا چند دقیقه قبل از این می گفت که یه روز دیگه باید بیای تا لیست های کامپیوتری را امضا کنی و الان نمی تونم برات آماده کنم و دارم بخشنامه از سیستم می گیرم اما نمی دونم چطور شد همه ی کارهاش را گذاشت کنار و لیست جدید گرفت؟!.

گفتند:« از اداره زنگ زدند» .گفتم :«اگه خیلی لازم می دونید من لیستم را فقط امضا می کنم شما هر نمره ای می خواهید توی لیست وارد کنید» .گفت:« نه باید با خط خودتون باشه» . گفتم:« من این کار را نمی کنم ».گفت:« خودت با مدیر حرف بزن ».به روی خودم نیاوردم و از توی دفتر با خانم ....و.....خداحافظی کردم و جلوی میز مدیر ایستادم که دستش را جلو آورد اما نه کامل گفت امسال کجایی ؟

من بدون توجه به دست و حرف او گفتم :«من برای ....نمی تونم کاری بکنم» .گفت :«آخه آقای ....از اداره زنگ زده و....»

خدای من این آقا نمی دونم کیه اما اگه آبدارچی وراننده یا نگهبان اداره هم باشه انگار حرفش بیشتر از من معلم در رو داره .

گفتم :«خانم ...اولا که امسال اینا مردود نمی شند همه شون صدقه سر برنامه ی تحول بنیادین آموزش و پرورش می تونند انتخاب رشته کنند و برند کلاس بالا تر دیگه این که این دانش آموز با تشدیدی های دیگه اش می خواهد چکار کند ؟»

خلاصه خیلی حرف زد و حتی نمی دونم چطور شد دوباره سر از دفتر داری در اوردم .اما من هم به هیچ کدوم از دلایلش گوش نکردم گفت:« لا اقل 7 بهش بده تا در صورتی که چند تا ازدرساش را نمره آورد بتونه تک ماده کند و دیگه نخواهد این واحد ها را امتحان بده و...گفتم باشه اگه بقیه اش را نمره آورد آن وقت من هم  می آیم این نمره را 7 یا نه اصلا دهش می کنم والسلام خداحافظ .دیگه از این همه بذل و بخشش حالم داره به هم می خوره.( اینا توی دلم گفتم.)

خدایی این هم شغله ما داریم .نه ماه تدرس و طرح سوال و امتحانو ارفاق  ونهایتا دانش آموز این گونه سوار بر اسب مراد با تنبلی.

هجو یا مدح ،پله به پله

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی...

گران کند و همینطور در ادامه ...
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.

شاعراین چنین سرود:
.
.
.
.
.
سالها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را

تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه

مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش

یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال

وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال

عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال


آموزنده حتما بخوانیدش!!!

شب عید فطر خونه ی یکی از آشنایان افطاری دعوت داشتیم .بعداز 

 

 صرف افطاری بنا بر رسم همکاری در جمع کردن سفره و شستن  

 ظروف همکاری کردیم و در حین کار به حرف زدن مشغول شدیم و 

 

 همان جا سر میز توی آشپزخانه گپ زدیم .بحث از حجاب و بر خورد 

 

 با بد حجابها و نهایتا کشید به ماجرای یک ازدواج . 

 

ندا خانوم گفت: یکی از پسرهای فامیل که دنبال زن چادری ومحجبه 

 

 بوده و دختری متفاوت با دخترهای فامیلشون می خواسته با دختری  

 

با  همین توصیفات ازدواج می کند والبته توی خواستگاری هم غیر از 

 

 سوالات معمول از او می پرسه که به ولایت فقیه معتقده یانه و  

 

پسره هم بی رودربایستی می گه نه . 

 

بعداز مدتی رفت و آمد و بروبیا دختره زیر همه چی می زنه و به هر حال این وصلت به هم می خوره و آن هم به همین دلیل . 

می گویند  از اول ما که مواضع مون مشخص بود چرا قبول 

 

 کردید :دختره گفته بوده که من فکر می کردم می تونم نظرت را عوض کنم . 

 

خلاصه من که خیلی از شنیدن این ماجرا  تعجب کردم.. 

نتیجه :دخترها وپسرها حواسشون باشه که به غیراز هزاران سوالی 

 

 که برای شناخت هم می پرسند بهتر نظر طرفشون را هم در مورد  

 

این  مسئله بپرسند و اگر براشون مهمه جواب را در انتخاب  

 

همسرشون لحاظ کنند که بعد مشکلی پیش نیاد و بعد از صرف این همه وقت و هزینه و اعصاب کاسه کوزهشون به هم نریزه.

 

 ونکته ی اخلاقی این که نخواهید دیگران را تغییر دهید چون این کار  

 

سختیه و در اکثر موارد نشدنی .پس از اول  به امید تغییرطرفتون وارد یک زندگی و یا رابطه نشوید .