آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

آدم های خاکستری

به نام خداوندی که آسمان ودریاراآبی وانسان هارا خاکستری آفرید

باید پیاده شویدمگرنه...


امروز وقتی نزدیک ایستگاه اتو بوس رسیدم پیدا بود که اتو بوس خط نیامده جمعیت زیادی تو ایستگاه منتظربودند اما از شانس من همان موقع اتوبوس یک خط دیگر مسافران را سوار کرد تا به مقصد ببرد.

ساعت حدودای 3بود و زمان تعطیلی دبیرستانی ها که هشت ساعته بودند .پس اتوبوس پر شد از پسرهای جوان.

با راه افتادن اتوبوس یکی از آن ها که لابلای جمعیت بود صدای زن در می آورد و گهگاه با صدای زنانه اسم یکی از پسرها را صدا می زد و می گفت از زندگی خسته شدم دست از سرم بردار واز این حرفها و بقیه هم می خندیدند .نیمه های راه گفت برای سلامتی آقای راننده صلوات بفرستید و همه شان صلوات فرستادند و بعد کمی شور شدند و شروع کردند به دست زدن : پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت و چند بار همین بند را تکرار کرد .یکدفعه کنار بزرگراه راننده نگه داشت . ما فکر کردیم مشکلی پیش آمده . دیدیم چندتا از پسرها پیاده شدند و چندتای دیگرهم .فهمیدم راننده گفته که باید پیاده شوند مگرنه حرکت نمی کند .

امان از جوانی ،در حالی که ما معلم ها نای حرف زدن نداریم بعد از این همه ساعت آن ها یک ریز از صبح حرف می زنند و با صدای زنگ پایان انگار انرژی مضاعف می گیرند.

چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد و پسرهای دبیرستانی باز هم می خندیدند و روی خاک های شیبدار کنار بزرگراه برای دوستانشان دست تکان میدادند .بیچاره ها این حق شان نبود بد جایی پیاده شدند این جا کنار بزرگراه .بعید است کسی آن ها را سوار کند و تا مقصد هم راه دراز است .

 راستی کاش خداوند به ما کمی ظرفیت بدهد تا بتوانیم نو جوانان را تحمل کنیم تا عقده ای بار نیایند .

البته سروصداکردن توی وسایل نقلیه ی عمومی کار درستی نیست اما بدون تذکر تنبیه کردن هم منصفانه نیست .

 جوانی عجب دورانی است آن ها می خندیدندو هورا می کشیدند و برای دوستانشان توی اتوبوس دست تکان می دادند.

بابا

در داستانهای هزار و یک شب آمده است که
" مردی بود عبدالله نام که از راه صید ماهی
با درویشی و مسکنت خانواده خود را روزی می رساند.
روزی صید سنگینی به دامش افتاد،
که گمان برد ماهی بزرگ و پر برکتی است
اما وقتی دام را به ساحل آورد و باز کرد
مردی را دید به شکل و شمایل خویش که از دام بیرون آمد.
پرسید کیستی و نامت چیست؟
و در این حوالی به چه کار آمده ای
گفت من جفت و همزاد تو هستم که
در قعر دریا زندگی می کنم و نامم عبدالله است.
من عبدالله دریایی و تو عبدالله زمینی،
به دیدن تو آمده ام
و سبدی از جواهرات جانانه و
شاهانه برایت هدیه آورده ام.
عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدی و
چه خوشتر که چندی میهمان ما باشی.
او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستی بود بجا آورد
تا زمانی که عبدالله دریایی یاد وطن کرد و
نزد یاران دریایی بازگشت.
یاران دور او را گرفتند که
از عجایب و غرایب روی زمین بر ما حکایت کن
گفت عجایب بسیار دیدم اما
از همه عجیبتر موجودی بود که او را "بابا" می گفتند
این مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بیرون می رفت
تا شام کار می کرد و به هر زحمتی تن می داد 
وآنچه خانوده اش نیاز داشت برای آنها می آورد
و تازه خرده می گرفتند که این چیست و آن چیست،بهتر از این می باید
و باز فردا مرد عازم کار می شد و وعده می داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد.
یاران گفتند این ممکن نیست،
آن مرد می توانست وقتی می رود دیگر باز نگردد
شاید زنجیری به پایش بسته بودند و
شب اورا خانه می کشیدند
گفت من هم همین گمان را داشتم
اما خوب نگاه کردم و دیدم هیچ زنجیری به پا ندارد
صبح با پای آزاد می رود و شام با پای آزاد باز می گردد.

اصحاب دریا نمی دانستند که
در جهان زنجیرهای پنهانی هست
که مردان را می برد و می آورد:

زنجیر زلفت هر طرف دیوانه وارم می کشد
با اشتیاقم می برد، بی اختیارم می کشد
مهدی الهی قمشه ای

این سودای عشق است که
مرد را به قعر دریا می کشاند
تا مرواریدی صید کند و
به گردن نازنینی بیندازد که اورا دوست دارد
اینهمه شور و غوغای شعر و غزل 
و اینهمه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه 
که بازار جهان را به خریداری گرم کرده 
و کالای عشق را رونق بخشیده، از کجاست؟

بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست
گر نیست عشق، زمزمه عاشقانه چیست
سلمان ساوجی

زمزمه همین بلبلان بیدل و مردان مقبل است
که فضای هزاران هزار خانه را گرم کرده
و آوای جان بخش عشق من، عشق من را 
چون نسیم عطر گردان بهشتی همه جا به طنین آورده است. 
و آفتاب نگاه این عاشقان است
که کودکان در آن نشو و نما می کنند تا زنان و مردان شوند
و زنان به ذوق کرشمه معشوقی
بالهای بهشتی خود را به سر مردان می گشایند
چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشانی مردان را بدانند
و مردان قدر این فرشته رویان فرشته خو را
که چون چراغ جادوی علاء الدین هزار کار شگفت از ایشان می آید
بیش از پیش دریابند
و فرزندان نیز منزلت رفیع این صورت فلکی دو پیکر را
که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر
در آسمان اقبالشان بهم پیوسته اند،
هر دم بیش از پیش قدر شناسند.

قدرآیینه بدانیم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست


حسین الهی قمشه ای
برگرفته از داستانهای هزار و یک شب

بامن حرف بزن



ببین

دلخوری، باش.
عصبانی هستی، باش.
قـهــری، باش.
هر چی می‌خوای باشی باش
ولی،
حق نداری با من حرف نزنی، فـهمیـدی…!؟

خـسـرو شکیـبایی (روحش شاد)

هنرلبخند زدن

پدرم بلد بود بخندد من صدای خنده هایش را با دیگران  شنیده بودم وقتی می خندید به سرفه می افتاد .من وقتی می خندید خنده ام می گرفت بخیل خندیدنش نبودم .

اما می دانم پدرم لبخند را نمی شناخت .

خیلی از آدم ها خندیدن را بلدند اما هنرلبخند زدن را ندارند .فقط آدم های مهربان لبخند را می شناسند .

 خنده شاید یک عکس العمل غیر ارادی است اما لبخند زدن یک کار ارادی است.

پدرم هرگز به ما لبخند نزد و من از این همه بخل او تعجب نمی کنم چرا که شاید بزرگ تر هایش هم به او لبخند نزدند.

آخرین دعا


دیشب چند دقیقه ای تلویزیون روی شبکه ی 3 بود .نمی دونم اسم برنامه چی بود اما چند تا جوان را نشان می داد که می رفتند توی قبر و آخرین خواسته ها شون را از آن ها می پرسیدند. هر کس جوابی می داد البته با حالتی خاص .

زن جوانی  گفت این دم آخری از خدا می خواهم که مادرم را شفا بده و...

پسر چهارده ساله ی من هم مشغول غذا خوردن بود و در عین حال به تلویزیون هم گوش می کرد .گفت :چه دعاهای بی خودی می کنند .گفتم :چه طور ؟خب بدکه نیست.تو اگه جای اونا بودی چه دعایی می کردی ؟

گفت یه دعای بهتر .گفتم مثلا چه دعایی؟

گفت : دعا می کردم که خدا خودش را به همه ی انسان ها نشون بده .

گفتم : به تو نشون داده ؟

گفت : آره . صورتش یک جور دیگه شده بود انگار با خجالت این حرفا را می زد یا نه با یک حیای خاص.

گفتم : آفرین بر این ذهن و فکرت .آدم باید دعاهاش اون لحظه بزرگ و گسترده باشه نه شخصی و دنیوی .باید واقعا از دنیا بریده باشه . باید اونقدر رشد کرده باشه که از دنیا بزنه بیرون.

البته جز جمله ی اولش بقیه را توی دلم گفتم.

گفتم : به نظر من خدا توی وجود خودمونه . باید فقط حسش کنیم. جای دوری نیست . اگه به خودمون برسیم به خدا رسیدیم توی آسمونا و جای خاصی یا پیش شخص خاصی نیست توی خودمونه و فقط کافی پیداش کنیم یعنی درکش کنیم .تو نظرت چیه؟

اونم نظرش مثل من بود .

خوشحالم که خودش را پیدا کرده .خوشحالم که این قدر رشد کرده .خوشحالم که تو این سن این قدر متفاوت فکر می کنه .این قدر با خداست. دوستش دارم . این را بهش گفتم .گفتم قربونت برم که این قدر قشنگ فکر می کنی .که به خدا رسیدی.


یک رویداد جالب و خواندنی!

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد.

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم، مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!


آن مرد دانا کسی نبود جز مارتین لوتر، موسس طریقتِ پروتستانیسم

گمشده

 

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺷﺪﻡ،
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ،
ﺭﻧﮕﻬﺎﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺭﺍ،
ﺣﺘﯽ ﺟﺪﻭﻝ ﺿﺮﺏ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﯿﭻ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯼ ﮔﻢ
ﻧﻤﯿ ﺸﻮﻡ،
ﺍﻣﺎ  ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﮔﻢ ﻣﯿ ﺸﻮﻡ .
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...
ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ

باز گرد ای خاطرات کودکی


اولین روز دبستان باز گرد 
کودکی ها شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی 
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند 
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود 
آب را بابا به سارا داده بود

درس پنداموز روباه و خروس 
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است 
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود 
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید 
ریز علی پیراهن از تن میدرید

تا درون نیمکت جا می شدیم 
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم 
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت 
دوشمان ازحلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود 
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد و رنج و کار 
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد 
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود 
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم 
لااقل یک روز کودک می شدیم

ای معلم نام و هم یادت بخیر 
یاد درس آب و بابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من 
باز گرد این مشق ها را خط بزن

شعر از : محمد علی حریری جهرمی


از دریا تا کویر

از زیارت آب های گرم و آرام خلیج فارس می آیم از دیار شرجی جنوب .


این چند روز با طلوع خورشید به خلیج سلام دادم اما دیروزبه ناچار برایش دست تکان دادم و از او به امید دیدار دوباره اش


خدا حافظی کردم .

بدرود سرزمین آب و آفتاب،خلیج همیشه فارس.


***

کویر باشکوه و راز آمیز و تنهاست مثل خدا.


امروز صبح توی قطار از طلوع زیبای خورشید در کویر یزد عکس گرفتم.کویر هم مثل دریا زیباست .


می گویم کویر هم مثل من تنهاست .می گوید مزه نریز مثل همیشه .می گویم : دیدی گفتم تنهام چون تو حرف هایم را 


نمی فهمی حسم را نمی یابی.این تنهایی مفهومش غیر از آن تنهایی است که تو در ذهنت داری .


ومن همچنان از تماشای خار بوته ها و کوه های لخت و خورشیدی که نرم و گرم خاک ها و شن های کویر را لمس می کند و


نوازش می نماید ،سیر نمی شوم .


کویر هم مثل خدا تنهاست.


در امتداد خط قطار، کویر هم نگاهش با ماست و می پایدمان که چگونه نگاهش می کنیم و آیا شکوهش را درک می نماییم.یا


پرده را می کشیم تا دیدنش خسته مان نکند .


کویر زیباست اما فکر گسترش آرامش به سوی شهر می تر ساندم و دیگر نمی توانم بنویسم .پس صفحه های دفتر را مثل


طومار مچاله می کنم یعنی که نمی خواهم اندیشه ی هجوم کویر آزرده ام کند.

عشق کشتی

از دیشب خیلی خوشحال بود .چند روز پیش می گفت بقیه وقتی گوششون می شکنه شیرینی می برند.اون وقت شما به من گیر می دید که چرا گوشت را به این روز در آوردی و من باید بترسم از این که شما با من در بیافتید.

بعد از کل کل کردن با باباش کلی گریه کرد. تمام حرفاش را با گریه و بغض گفت .شما نمی خواید من پیشرفت کنم به یه جایی برسم .


اما امروز خیلی خوشحال بود. بهم دیشب گفت مامان تو از من راضی هستی که می روم کشتی .تو باید راضی باشی که من به یه جایی برسم.

گفتم راضیم برا این گفتم برو بدن سازی که نخوای این راه دورا بری.من می خوام تو خودت باشی و موفق هم باشی. اما طاقت این سختی ها که به خودت می دی را ندارم. می ترسم به درست نرسی .

- قول می دم درسمم بخونم .آخه من درسم و رشته ام تو مدرسه هم دیگه ورزشه ( امسال می رود هنرستان تربیت بدنی).

شما و بابا مرا دل سرد می کنید .

هرورزشی آسیب هایی هم داره من تازه کلی حسرت این روزا داشتم که گوشم بشکنه .


خیلی تغییر کرده صبح تاریک و روشن با زنگ موبایلش پامی شه نماز می خونه .یک روز در میان می ره باشگاه و بعضی روزا آفتاب نزده می ره که بدوه و طناب بزنه و تمرینات آمادگی جسمانی بکنه.


چند روز پیش که شورای شهر تهران توی تلویزیون مصاحبه داشتند می دیدم که چقدر از دیدن آقای دبیر و گوشهای شکسته اش لذت می برد تا آخر مصاحبه را دید .

شده عشق کشتی. امروز صبح هم رفت و یک سینی شیرینی توپ خرید تا ببره باشگاه از خونه تا باشگاه دو بار باید سوار اتو بوس بشه می دونم سختشه اما می گه کاری نداره ( آسونه). این شیرینی را باید امروز ببرم که همه ی باشگاه خوشحالندو بایک تیر دو نشون بزنم .

آخه دیشب گزارش رسید که کشتی ورزش ملی ما ایرانی ها جزو مسابقات المپیک می مونه . 

براش خیلی خوشحالم و می دونم که همتش بلنده خدا کنه سربلند باشه.

درخت

من درختی هستم پهلو زده بر کویر ،پشت بر شهری بزرگ و رو در کویر تنهایی . من سایه دارم وریشه در ژرفای خاک ،درتلاش برای سبز بودن ،سبز ماندن ،سایه داشتن . 

به دنبال آب ،خاک گرم کویر را می کاوم .و از همه بیشتر بر هجوم سموم  و گردبادبر شهری که بر آن پشت کرده ام می ترسم .من از غفلت شهر از سبز شدن  می ترسم و از هجوم سیاهی .

من از یاس یاس ها و خاموش شدن ترانه ی آنها در باد می ترسم ومن می خواهم یاس ها صدای غربت گل های سوخته را هم چنان در کوه های خوابیده منعکس کند.  

 

چهار اصل زندگی


از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟

فرمود چهار اصل:

1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم

2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم

3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم

4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم...


سابقه ی سرودملی درایران

 

 

شاهان قاجار پس از مشاهده نواخته شدن سرود ملی در دیدارهای رسمی اروپا به چند نفر از موسیقی‌دانان ماموریت دادند چنین سرودی برای ایران تهیه کند ولی این کار هرگز در دوران قاجار عملی نشد. از جمله موسیو لومر سرودی ساخت که پس از اجرا مورد قبول پادشاه قرار نگرفت. یکی از دانشجویانی که در زمان احمدشاه قاجار در آلمان مشغول به تحصیل بوده نیز نقل می‌کند که هنگام رژه در مقابل امپراتور آلمان، به دلیل آنکه سرود ملی ایران در آن زمان وجود نداشته‌است به ناچار سرود عمو سبزی‌فروش را اجرا کرده‌اند. اولین سرود ملی، سرود شاهنشاهی ایران، در دوره رضاشاه توسط سالار معزز ساخته و به‌ عنوان سرود ملی چندین‌ سال اجرا گردید. بعد از آن علی‌نقی وزیری آهنگی دیگر در دوران محمدرضا شاه پهلوی بر روی همان شعر ساخت. در دوران پس انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، ابتدا سرود پاینده بادا ایران و سپس در سال ۱۳۷۱ سرود جمهوری اسلامی ایران به عنوان سرود ملّی به کار رفته‌اند.

 

باورهای نادرست پیرامون سرود «ایران جوان» 

قطعه‌ای ۴۰ تا ۵۰ ثانیه‌ای موسیقی به عنوان سلام شاه در دوره قاجار توسط موسیو لومر، موسیقی‌دان نظامی فرانسوی، ساخته و اجرا می‌گردد. این موسیقی بی‌کلام هرگز موسیقی ملی نبوده بلکه هر بار هنگام ورود و بر تخت نشستن شاه اجرا می‌شده‌است.

پیمان سلطانی بر اساس این تم و ترانه‌ای که توسط بیژن ترقی سروده شده‌است، آهنگی ساخت که برای ارکستر ملل تنظیم و به همراه خواننده اجرا گردید. از این قطعه در بسیاری از محافل به اشتباه با عنوان نخستین سرود ملّی ایران یاد شده‌است. سلطانی ضمن رد این شایعه، تمامی اجراهای داخل و خارج از ایران این اثر به غیر از اجرای صحنه‌ای ارکستر ملل با صدای سالار عقیلی (که هنوز به صورت رسمی منتشر نشده) را، ناقض حقوق پدیدآورنده خوانده‌است.

نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من

شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که همآواز تو منم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم

بشنو سوز سخنم
که نوا گر این چمنم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان

                               برگزیده از ویکی پدیا

دسته گل

لباس گل بهی بیمارستان تنش بود و یک عینک درشت روی صورتش خیلی مرتب روسریش رابسته بود و لفظ قلم حرف میزد به ظاهرش نمی اومد مریض باشه اما بود.

چند تا برگ  علف ها ی باغچه با چند گل رز تو دستاش بود .

گفت : می گند گل تو نیارید گل کثیفه گلای به این قشنگی را نمی گذارند ببرم تو .دختر م می خاد بیاد دیدنم این جا منتظرش می شینم می خام گلا را بدم بهش .


 *   *   *


اون یه مادره که منتظره دخترش بیاد ملاقاتش اما حالا صبحیه کی می یاد ملاقات ؟!

توی دلم شور برداشت : کاش دختر یادش نره که مادرش منتظرشه کاش بیاد و این گلا را از دستش  بگیره.

 
 *   *   *

زن ادامه داد : اسلام در خطر است ما باید برای اسلام جون و خونمون رابدیم از اسلام عزیز تر چی داریم.


 *   *   *

توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی ، یک مادر بیمار، یک دسته گل تودستش و نگران اسلام .


توی راهرو بیمارستان بخش روانپزشکی من نگران شدم که دختر نیاد به ملاقات مادرش و او مجبور بشه گل ها را بریزه توی سطل آشغال و یا به زور ازش بگیرند بریزند توی سطل آشغال.


این نگاه و درک عمیق و این حس نازک همیشه مرا عذاب داده.

می نویسم تا دیگه فکرم را مشغول نکنه.

رازونیاز

من از این پنجره ی رو به خدا   

که در آن رنگی پیدا نیست جز آبی و سفید  

 با تو صحبت دارم  

با تو که همه وقت و همه جا نفسم می بخشی  

و مرا همراهی  

ای خدا  

سینه ام را کردم مثل صحرا خالی   

خالی از خار هوس ، خالی از مار تنفر  

مثل دریا ی بزرگ، پر از شور و شعف  

و دلم را بستم به نگاه امید 

آرزویم این است که تلنگر بزنی  

بر دل بسته ی آنان که تورا در راهی 

 می جویند که به تر کستان است  

و نمی  دانند که خدا را باید توی این ثانیه ها و کنار گل سرخ و به همراه نسیم پیدا کرد 

،که نه ،او خود پیداست  

 

و بدانند که لازم هم نیست از روی یک کتاب دعا ی عربی  

با تو  گویند  سخن

نه بهتراست بازبان دل و لهجه ی مادر ی خود تورا مثل یک دوست خطابت بکنند . 

همچو آن شبان  

که بدون ترتیب و بدون آداب  

دربیابان دلش هوهومی کرد.